گنجور

 
بلند اقبال

سر زلف تومی گردد به رخسار توگاهی کج

و یا بهر گزیدن می شود مار سیاهی کج

چو طفل اندر گه تعلیم پیش اوستاد خود

همی زلفت شود ازبادگاهی راست گاهی کج

بفگتم راستی نسبت دهم بامشک زلفت را

به پیچ وتاب رفت وکردبررویم نگاهی کج

به زلفت مشک چین گفتم غلط کردم خطا گفتم

پریشان بودم وآشفته افتادم به راهی کج

چو قدت راست بالا شداگر سرو چمن لیکن

چوتو بر دوش وسردارد کجا زلف وکلاهی کج

بجز ابروی توبر روی توهرگز ندیدم من

که محرابی بود درمسجدی یا خانقاهی کج

صف برگشته مژگانت پی تاراج جان ودل

بدان ماند که کرده بهر غارت قد سیاهی کج

چه باکت گر بلند اقبال قدش از غمت کج شد

ندارد باغبان غم گر شود شاخ گیاهی کج