گنجور

 
بلند اقبال

دل برد و گشت پنهان از چشمم آن پری رخ

از بردن دل افسوس وز رفتن وی آوخ

هر کس که افتدش راه روزی به کوی آن ماه

هم سال اوست فیروز هم فال اوست فرخ

از شکل آدمی غم در شکل دیگرم کرد

قد صانی دلیل فی مذهب التناسخ

کی جان من پیاده سالم کنم ز دستش

صد شاه را به یک کش فرموده مات از رخ

چون من طلب نمایم ازکیمیای وصلش

کز سوز دل اگر یخ خواهم بگویدم یخ

اندیشه ای ندارم با سر قدم گذارم

روید به راه عشقش گر جای سبزه ناچخ

نازم به دست ساقی کز ما نهشت باقی

از آنچه داد از خم برد آنچه بود در مخ

از تو بلنداقبال چون مسئلت نماید

او را مساز محروم حرفی بگو به پاسخ