گنجور

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۱

 

یا وصل تو را نشانه بایستی

یا درد مرا کرانه بایستی

می‌سوزم ازین غم و نمی‌بیند

این آتش را زبانه بایستی

گفتی به طلب رسی به کوی ما

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۲

 

بر دیده ره خیال بستی

در سینه به جای جان نشستی

وز غیرت آنکه دم برآرم

در کام دلم نفس شکستی

مرهم به قیامت است آن را

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۳

 

عالم افروز بهارا که تویی

لشکر آشوب سوارا که تویی

هم شکوفهٔ دل و هم میوهٔ جان

بوالعجب‌وار بهارا که تویی

اژدها زلفی و جادو مژگان

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۴

 

گر زیر زلف بند او باد صبا جا یافتی

صد یوسف گم گشته را در هر خمی وا یافتی

گر تن مقیمستی برش بی‌پرده دیدی پیکرش

در آتش جان پرورش باد مسیحا یافتی

گر دل خطی بنگاشتی زلف و لبش پنداشتی

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۵

 

چه کردم کاستین بر من فشاندی

مرا کشتی و پس دامن فشاندی

جفا پل بود، بر عاشق شکستی

وفا گل بود، بر دشمن فشاندی

چو خورشید آمدی بر روزن دل

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۶

 

جان از تنم برآید چون از درم درآئی

لب را به جای جانی بنشان به کدخدائی

جان خود چه زهره دارد ای نور آشنایی

کز خود برون نیاید آنجا که تو درآئی

جانی که یافت از خم زلفین تو رهائی

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۷

 

هر زمان بر جان من باری نهی

وین دل غم‌خواره را خاری نهی

بس کم آزار می‌نپندارم که تو

مهر بر چون من کم‌آزاری نهی

هر کجا برداری انگشت جفا

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۸

 

دیدی که هیچگونه مراعات من نکردی

در کار من قدم ننهادی به پای‌مردی

زنگار غم فشاندی بر جانم و ندیدی

کز چرخ لاجوردی دل هست لاجوردی

روز سیاه کردی روزی ز روی حرمت

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۹

 

ز بدخوئی دمی خو وانکردی

مراعاتی بجای ما نکردی

بر آن خوی نخستینی که بودی

از آن یک‌ذره کمتر وانکردی

بجای من که بر عهد تو ماندم

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۰

 

کاشکی جز تو کسی داشتمی

یا به تو دسترسی داشتمی

یا در این غم که مرا هر دم هست

هم‌دم خویش کسی داشتمی

کی غمم بودی اگر در غم تو

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۱

 

درآ کز یک نظر جان تازه کردی

بسا عشق کهن کان تازه کردی

چو می در جان نشین تا غم نشانی

که چون می مجلس جان تازه کردی

می چون بوستان افروز ده زانک

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۲

 

دوست داری که دوستدار کشی

هر دلی را هزار بار کشی

تو گرفتار عشق را زِ نهان

دَم دَهی پَس به آشکار کشی

رشتهٔ جانْ سیَه کُنی چون شمع

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۳

 

تا لوح جفا درست کردی

سر کیسهٔ عهد سست کردی

ای من سگ تو، تو بر سگ خویش

بسیار جفای چست کردی

گفتی سگ من چه داغ دارد

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۴

 

ز دلت چه داد خواهم که نه داور منی

ز غمت چه شاد باشم که نه غم‌خور منی

همه عالم آگهی شد که جفاکش توام

نیم از دل تو آگه که وفاگر منی

دلم از میانه گم شد عوضش چه یافتم

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۵

 

خاک توام مرا چه خوری خون به دوستی

جان منی مرا مکش اکنون به دوستی

ای تازه گل که چون ملی از تلخی و خوشی

چند از درون به خصمی و بیرون به دوستی

مانی به ماه نو که بشیبم چو بینمت

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۶

 

دل نداند تو را چنان که توئی

جان نگنجد در آن میان که توئی

با تو خورشید حسن چون سایه

می‌دود پیش و پس چنان که توئی

عقل جان بر میان به خدمت تو

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۷

 

بانگ آمد از قنینه کباد بر خرابی

دریاب کار عشرت گر مرد کار آبی

زان پیش کز دو رنگی عالم خراب گردد

ساقی برات ما ران بر عالم خرابی

گفتی من آفتابم بر رخنه بیش تابم

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۸

 

دلم که مرغ تو آمد به دام باز گرفتی

نه خاک تو شدم از من چه گام باز گرفتی

مرا به نیم کرشمه تمام کشتی و آنگه

نظر ز کام دل من تمام باز گرفتی

سه بوسه خواستم از تو ز من دو اسبه برفتی

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۹

 

به خرد راه عشق می‌پوئی

به چراغ آفتاب می‌جوئی

تو هنوز ابجد خرد خوانی

وز معمای عشق می‌گوئی

مرد کامی و عشق می‌ورزی

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۰

 

خود لطف بود چندان ای جان که تو داری

دارند بتان لطف نه چندان که تو داری

بر مرکب خوبی فکنی طوق ز غبغب

دستارچه زان زلف پریشان که تو داری

بالله که عجب نیست گر از تابش غبغب

[...]

خاقانی
 
 
۱
۱۶
۱۷
۱۸
۱۹
۲۰
۶۸