گنجور

 
خاقانی

بانگ آمد از قنینه کباد بر خرابی

دریاب کار عشرت گر مرد کار آبی

زان پیش کز دو رنگی عالم خراب گردد

ساقی برات ما ران بر عالم خرابی

گفتی من آفتابم بر رخنه بیش تابم

بس رخنه کردیم دل، در دل چرا نتابی

از افتاب دیدی بر خاک بوسه دادن

کو بوسه کآخر ار من خاک تو آفتابی

دانم که دردت آید از شهد لب گزیدن

باری کم از مزیدن چون گاز برنتابی

ز آن زلف عیسوی دم داغ سگیم بر نه

نقش صلیب برکش چون داغ گرم تابی

خاقانی است و جانی یک‌باره کشته از غم

پس چون دوباره کشتی آنگه کجاش یابی

او راست طالع امروز اندر سخن طرازی

چون خسرو اخستان را در مالک الرقابی