گنجور

 
خاقانی

بر دیده ره خیال بستی

در سینه به جای جان نشستی

وز غیرت آنکه دم برآرم

در کام دلم نفس شکستی

مرهم به قیامت است آن را

کامروز به تیر غمزه خستی

تا خون نگشادم از رگ جان

تب‌های نیاز من نبستی

از چاه غمم برآوریدی

در نیمهٔ ره رسن گسستی

دیوانه کنی و پس گریزی

هشیار نه‌ای مگر که مستی

گر وصل توام دهد بلندی

هجران تو آردم به پستی

تو پای طرب فراخ می نه

ما و غم عشق و تنگ‌دستی

نگذاری اگر چنین که هستم

وامانمت آنچنان که هستی

خاقانی را نشایی ایراک

خود بینی و خویشتن پرستی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ابوسعید ابوالخیر

ای بار خدا به حق هستی

شش چیز مرا مدد فرستی

ایمان و امان و تن درستی

فتح و فرج و فراخ دستی

انوری

همچون سر زلف خود شکستی

آن عهد که با رهی ببستی

بد عهد نخوانمت نگارا

هرچند که عهد من شکستی

کس سیرت و خوی تو نداند

[...]

مولانا

ای آنک تو خواب ما ببستی

رفتی و به گوشه‌ای نشستی

ای زنده کننده هر دلی را

آخر به جفا دلم شکستی

ای دل چو به دام او فتادی

[...]

مشاهدهٔ ۵ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
حکیم نزاری

یک جام به من ده و برستی

از علتِ خویشتن‌پرستی

ساقی بنهم چرا بننهم

بر پای تو سر که حق به دستی

من جان به لب و تو جام بر کف

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه