گنجور

 
خاقانی

ز دلت چه داد خواهم که نه داور منی

ز غمت چه شاد باشم که نه غم‌خور منی

همه عالم آگهی شد که جفاکش توام

نیم از دل تو آگه که وفاگر منی

دلم از میانه گم شد عوضش چه یافتم

که نه حاصلم همین بس که تو دلبر منی

نفسی دریغ داری ز من ای دریغ من

ز تو قانعم به بوئی که سمنبر منی

به کمند زلفت اندر خفه گشت جان من

دیتش هم از تو خواهم که تو داور منی

به لبت شفیع بردم که مرا قبول کن

به ستیزه گفت خون خور که نه در خور منی

ز در تو چند لافم که تو روزی از وفا

به حقایقی نگفتی که سگ در منی