واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵
نیست غیر از خط بطلان دفتر ایام را
میکند هر دور گردون حلقه چندین نام را
گشته قیل و قال دنیا جانشین حرف مرگ
نشنود ز آن گوش هوشت این صلای عام را
در دل هر سنگ بنگر، نقش چندین کوهکن
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹
مرد خدا که پیشت، پامال چون حصیر است
ز استادگی است خنجر، ز افتادگی حریر است
ناز و نعیم فردوس، هستند تشنه او
آن بینوا که دائم، از نان خشک سیر است
شاهان ز تیغ آهش، بیچاره اند و عاجز
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴
بی فکر تو، ناپاک دل از لوث جهان است
بی ذکر تو، دل خانه بی آب و روان است
از ما سخن خال و خط امروز بود زشت
حرف گل رخسار، گل شمع زبان است
برخیز که آمد به سرت مرگ سبکخیز
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲
جانشین سفره، اکنون قالی کرمان شده است
شیشه الوان، بجای نعمت الوان شده است
بسکه دانند از قدوم دوستان خود را خراب
سیل در کاشانه ها اکنون به از مهمان شده است
پشت و روی خود یکی کن، خواهی ار ارزندگی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱
عرق بر خویش چون از تاب آن گلبرگ تر پیچد
سرشک از غیرتم در دیده، چون آب گهر پیچد
نقاب افگنده برخوان شرح حال بیزبانان را
که میترسم زبان نامه هم در یکدگر پیچد
نبیند کشتی ما روی آسایش در این دریا
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۷
گرچه درد دل ما شرح و بیانی دارد
خامشی نیز عجب تیغ زبانی دارد
روزی اهل کرم، تازه رسد روز بروز
سفره دانست که دایم لب نانی دارد
مسلک عشق ندارد خطر گمشدگی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۰
ز دستبرد حوادث گرت خبر باشد
بکیسه دست کرم، به ز مشت زر باشد
مجو ز خاطر ناخوش، تلاش معنی خوش
سخن طراز قلم، از دماغ تر باشد
اشارتی است غبارت بدیده از پیری
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۶
ز پیری، چون مرا قد همچو شمع سرنگون باشد
دم مرگست، از آنم گریه و افغان فزون باشد
نباشد زینتی، جز گوهر دل، اهل عرفان را
مرصع پوشی ما، همچو دریا از درون باشد
تو گر چوب ستم، مظلوم شمشیر دعا دارد
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷
بریدن از جهان، سرمایه ارزندگی باشد
که افزون قیمت شمشیر، از برندگی باشد
نخستین زینت مردان، بود پاکی ز هر نقشی
که لوح ساده، سرلوح کتاب زندگی باشد
نداری جامیان خلق، اگر از اهل آزاری
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۰
غنچه سالی خون خورد، تا چهرهای گلگون کند
در چنین محنتسرا، دل شادمانی چون کند؟!
خودنمایی زیر چرخ فتنه بار از عقل نیست
از سبکمغزی حباب از بحر سر بیرون کند
بس که عنقا داشت عار از شهرت خود در جهان
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۸
ز عکست آینه، چون آب در خروش آید
ز چهره تو قدح، همچو می بجوش آید
ز شوق اینکه خرامی چو سرو در بازار
گل از بهشت بدکان گل فروش آید
ز ناتوانی خویشم غمی که هست، اینست:
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۶
تن نزار من، از چاکهای جامه نماید
بدان طریق که مویی ز شق خامه نماید
نمانده آن قدر از من که آورد بنظر کس
مرا بخلق مگر گاه گاه جامه نماید
از آن نمیکند آن دوست یاد ما، که نخواهد
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۷
انسان چه بود شرم و، درین نیست تکلف
رویی که در آن آب حیا نیست بر آن تف!
از مال جهان، خواجه بیچاره چه دارد
در دست تصرف بجز از نام تصرف؟!
پیران زمان جمله مرید خور و خوابند
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۳
غبار آسا نسیمی چون وزد، در پای او افتم
که شاید یک نفس در دامن صحرای او افتم
براه عشق جانان وادی و منزل نمیدانم
بجز این کز سر خود خیزم و، در پای او افتم
ندانم را دیگر بهر گلگشت سراپایش
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۸
به گرد دولت دنیای دونپرور چه میگردی؟!
چو آب نخل بیبر را، به گرد سر چه میگردی؟!
ترا در کوه همت، چون قناعت معدنی باشد
تو چون اکسیر در هر کوره بهر زر چه میگردی؟!
کف خالی بود لوح طلسم محنت دنیا
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۶
نباشد مردی آن کاسباب ملک و، سیم و زر داری
که سنگ زور مردی دل بود، کز جمله بر داری
نکو می بایدت شد، ای سراپا بد که از جانان
نگاه التفاتی جانب خود در نظر داری
برویت بسته گردد گر دری، غمگین مشو ای دل
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۷
ندهم تن بجز از عریانی
این سر است و ره بی سامانی
خنک آن کاسب قانع که خرید
آبرو با عرق پیشانی
بازی نعمت الوان نخوری
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۷ - پند
غم همسایه خود خور که از آزادگیست
بر سر سایه خود بید صفت لرزیدن
شاه کامی کندت خانه دل زیر و زبر
خانه غنچه خرابست ز یک خندیدن
هرگز از سنگ جفا کم نشود شورش عشق
[...]