گنجور

 
واعظ قزوینی

نباشد مردی آن کاسباب ملک و، سیم و زر داری

که سنگ زور مردی دل بود، کز جمله بر داری

نکو می بایدت شد، ای سراپا بد که از جانان

نگاه التفاتی جانب خود در نظر داری

برویت بسته گردد گر دری، غمگین مشو ای دل

کلیدی در کف اخلاص، چون آه سحر داری

کنون وقت پشیمانیست از کبر و غرور، اما

تو این دستی که بر سر بایدت زد، در کمر داری!

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode