گنجور

 
واعظ قزوینی

نباشد مردی آن کاسباب ملک و، سیم و زر داری

که سنگ زور مردی دل بود، کز جمله بر داری

نکو می بایدت شد، ای سراپا بد که از جانان

نگاه التفاتی جانب خود در نظر داری

برویت بسته گردد گر دری، غمگین مشو ای دل

کلیدی در کف اخلاص، چون آه سحر داری

کنون وقت پشیمانیست از کبر و غرور، اما

تو این دستی که بر سر بایدت زد، در کمر داری!

 
 
 
فرخی سیستانی

اگر فضل و هنر باید همی فضل و هنر داری

وگر اصل و گهر باید همی اصل و گهرداری

به هر کاری توان داری زهر علمی خبر داری

زمال و ملک دنیا نام نیکو دوست ترداری

همه گفت نکو نامی چوسیم و زر ز بر داری

[...]

صائب تبریزی

اگر چون نرگس نادیده بر کف جام زر داری

همان بر خرده گل از تهی چشمی نظر داری

ترا چون سبزه زیر سنگ دارد کاهلی، ورنه

به آهی می توانی چرخ را از جای برداری

چرا ای موج چون آب گهر یک جا گره گشتی؟

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
طغرای مشهدی

دلا غیر از رهی کز دیدن او می روی از خود

به هر راهی که خواهی رفت، از رهزن خطر داری

قصاب کاشانی

به قدر دوستی بر حال مشتاقان نظر داری

از آن جمع است ما را دل که از دل‌ها خبر داری

در این گلشن ز رنگ لاله و گل گشت معلومم

که در هر گوشه چندین چون من خونین جگر داری

پریشان زلف و کاکل داری اما کافرم کافر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه