نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
نام تو کلید بستگیها
یاد تو دوای خستگیها
دل میشکند شکنج زلفت
ای مرهم دلشکستگیها
تاری ز کمند گیسوانت
[...]
نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
شمیم باد بهاری ببین و فیض سحاب
ببوی طره ی ساقی بگیر جام شراب
بس است جلوه ی این دشمنان دوست نما
بیا که برفکنیم از جمال دوست نقاب
هزار جرم شمردم بخود چو رفتی دوش
[...]
نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
رخی بغیر رخ دوست در مقابل نیست
ولی چه چاره که بیچاره دیده قابل نیست
وفا مگر که نکو نیست در زمانه که نیست
نکوییی که در این خوی و این شمایل نیست
هزار لطف نهانست در تغافل او
[...]
نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰
گر شهر حرام است و گرماه صیام است
بودن نفسی بی می و معشوق حرام است
آورده برفتار صنوبر که خرام است
کردست بپا شور قیامت که قیام است
دل برده بیک عشوه که این رسم نگاه است
[...]
نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶
جز بر این در سری به سامان نیست
دوری از خاک این در آسان نیست
وقت آن شد که سینه چاک زنم
کاین دل تنگ جای جانان نیست
سخره ی دشمنانش باید بود
[...]
نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵
ای جمالت شمع هر جا محفلی ست
از خیالت پرتوی با هر دلی ست
چون منی را با تو بودن مشکل است
ورنه آسان با تو هرجا مشکلی ست
برفشان اشکی بخاک راه دوست
[...]
نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷
این چه دشت است که سرتاسر آن گردی نیست
که بر او دیده ی خونین و رخ زردی نیست
خرم آن کس که برویش ز رهت گردی هست
وانکه بر دل، دگر از هیچ رهش گردی نیست
عقل در کشمکش نفس درنگی نکند
[...]
نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳
بعد از این فارغ ز غوغای جهان میخواهمت
شاد باش ای دل کزین پس شادمان میخواهمت
سادهلوحی را نگر ای دوست کز تاثیر عشق
خود چنانم با تو با خود آنچنان میخواهمت
هیچ کامی از تو چون حاصل نخواهد (بد) مرا
[...]
نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵
بدردم ننگرد درمانم این است
پریشان خواهدم سامانم این است
نه بتوانم برید از وی نه پیوست
که هم جان هم بلای جانم این است
چه غم زین ره روم یا باز گردم
[...]
نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶
ما هم چو پرده برفکند آفتاب چیست
اشکم چو در حساب بیاید سحاب چیست
بزم وصال و یار بمن مهربان و باز
در حیرتم که در دلم این اضطراب چیست
کاری کنید کاین شب هجران بسر رسد
[...]
نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹
من نه آن غرقه که از بحر برندش به کنار
من نه آن تشنه که سیراب کنندش ز فرات
تشنه ی تشنگیم عشق چه هجران چه وصال
دلخوش از بندگیم لابعطاء وصلات
منظری وجهک فی کل صباح و مسا
[...]
نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲
حاجتی دارم و حاشا که بگفتار آید
حجت است آن که بگفتار پدیدار آید
سخن از پایه ی من خواست نه زانجا که تویی
من بوصف تو چه گویم که سزاوار آید
پاس دل باید نه پاس زبان در بردوست
[...]
نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶
نه دست من همین بهر هلاکم دامنت گیرد
به سد امید اگر آیی به خاکم دامنت گیرد
از آن ناله که میترسم مرا با ذوق بیدادت
چو بیند دیگری بعد از هلاکم دامنت گیرد
مده چاک گریبان در کف آلودهدامانان
[...]
نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶
آمد این سیل که بنیاد من از جا ببرد
خانه ویران کند و رخت بصحرا ببرد
روزی از دشت رسد بیخبر آن ترک دلیر
شهر بر هم زند و حجره بیغما ببرد
اثری نیست بسد نکته ی پیران طریق
[...]
نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷
دوش با یاد توام باز حکایتها بود
شکرها از تو و از خویش شکایتها بود
بر من از تو ستمی نیست ولی بر ستمت
ستم است اینکه ندانی چه عنایتها بود
با من از خشم عتابی ز لبت رفت ولی
[...]
نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸
آنکه کین ورزد به من آگه ز مهر من نشد
ورنه کس بیموجبی با دوستان دشمن نشد
گر مراد خویش خواهی بر مراد دوست باش
من به کام او نبودم او به کام من نشد
عشق گستاخی طلب جو تا انالله بشنوی
[...]
نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴
شدی از قصه ی ما گر ملول افسانه ای دیگر
وگر از ما بتنگ آمد دلت دیوانه ای دیگر
بتی در خلوت جان دارم از چشم جهان بینان
ندارد ره بسویش غیر دل بیگانه ای دیگر
پسندت گر نباشد دل قدم بگذار در جانم
[...]
نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰
نتوان داشت نگه باز زچشم سیهش
دار از چشم بد خلق خدایا نگهش
جای رحم است بر آن بندهٔ مسکین فقیر
که برانند و ندانند چه باشد گنهش
نگهی جانب ما دلشدگان می نکنی
[...]
نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵
هیچ عاقل به خانه بندد نقش
تا ببندد گذار سیلابش
از خرابی بن نشاط چه غم
در شکن سقف و بر کن ابوابش
تا نیاید فرود بام سرای
[...]
نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸
زبان به عرض نیازی مگر گشودم دوش
سروش غیب به گوشم نهفته گفت خموش
وجود تو همه فقر است و ذات او همه جود
نیاز تو همه نطق است وجود او همه گوش
اگر به نوش عتاب آیدت به خاک بریز
[...]