سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲
هوای وصل جانانم گرفتست
غم دلبر دل و جانم گرفتست
دل و دلبر نمی بینم چه دانی
که چون سودای ایشانم گرفتست
چگونه در کشم دامن ز عشقش
[...]
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳
صنما بسته آنم که در این منزل تست
خبری یابم زان زلف شکسته به درست
درد و غمهای تو و عهد وفایت بر ماست
هم به جان تو که هوش و دل و جانم بر تست
دل من نیست شد و سوز تو از سینه نرفت
[...]
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
هین در دهید باده که هنگام بی غمی است
زان باده که مشرق خورشید خرمی است
تا روی چون دو پیکر در روی او کشم
زیرا که مان چو پروین وقت فراهمی است
آن پسته شکر گر او را چه کوچکی است
[...]
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
عشق بازی صدم افزون افتاد
لیک زینسان نه که اکنون افتاد
دوست بس طرفه و دلخواه آمد
یار بس چابک و موزون افتاد
بر خیال رخ تو کرد گذر
[...]
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
مهرش از دل همی گذر نکند
جان روا دارد این اگر نکند
خرمی چون کند دلی که در او
مهر او روی مستقر نکند
تا به دیدار او نظر نکنی
[...]
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
پسرا تا کی از این خواهد بود
وین دلم چند حزین خواهد بود
نه همانا که همه سال چنین
مرکب حسن تو زین خواهد بود
بی قرینا که توئی گر زینسان
[...]
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
از صبر نکرده بازگشتم
وز دیده سوز ساز گشتم
چون میل تو سوی جور دیدم
غم جوی و ستم نواز گشتم
بی دل نالان و پوستی خشک
[...]
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
برآنم که از روح شاهی کنم
ز دانش فراوان سپاهی کنم
در ایوان حکمت سر یری نهم
به طاق خرد بارگاهی کنم
اگر سر فرود آورد همتم
[...]
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹
ای کرده همه بدی به جایم
دریاب که شد ز جای پایم
نزد تو کجا برآید ای جان
گر من به طفیل تو برایم
انگشت نمای خلق گشتم
[...]
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲
خاک را چاک زد ای دوست گیاه
عمر برباد مده باده بخواه
بی نظر چشم شکوفه است سفید
بی گناه دل لاله است سیاه
در چمن عود همی سوزد باد
[...]
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹
رفتی و چون زلف خود در آتشم بگذاشتی
نام من بر آب چون خط بر سمن بنگاشتی
بیگناهی نانموده رخ ز ما برتافتی
بی خطائی نانهاده دل ز ما برداشتی
همچو خورشیدی که باری از در ابر و دمه
[...]
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰
ای سعد فلک بندگی شاه گرفتی
وز دیده و جان خدمت درگاه گرفتی
گوئی ز قران قسمت یک یک ز سلاطین
صدصد بنهادی و سر از شاه گرفتی
بهرامشه ای شاه که از رایت شبرنگ
[...]
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳
ای گوهر کیمیای شاهی
آرایش تخت و بارگاهی
بهرام زمین توئی که در رزم
بهرام سپهر را پناهی
خندان ز تو باغ شهریاری
[...]
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۴ - درصفت بارگاه گوید
مشرق خورشید عدل است این همایون بارگاه
ملک و دین را تا ابد در ظل او بادا پناه
کوس ملت زد چو زد انصاف در صحنش حکم
جفت دولت شد چو کرد اقبال در طاقش نگاه
هم نشیب مرکزش را فرق قارون تکیه جای
[...]
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۹ - در صفت خیمه گوید
ای قبه معلق چرخ دگر شدی
زان تا به اوج چشمه خورشید بر شدی
قائم به محوری نه عجب گر طنابهات
آمد شهاب وار که چرخ دگر شدی
دردم که جمله چو آتش بود سموم
[...]