گنجور

 
سید حسن غزنوی

صنما بسته آنم که در این منزل تست

خبری یابم زان زلف شکسته به درست

درد و غمهای تو و عهد وفایت بر ماست

هم به جان تو که هوش و دل و جانم بر تست

دل من نیست شد و سوز تو از سینه نرفت

اشک من موج زد و نقش تو از دیده نشست

زشت نقشی بود ار جسم تو نشناسم خوب

سخت کاری بود ارکار تو بگذارم سست

گرچه در دیده من نقش خیال تو بماند

ورچه برسینه من عکس جمال تو برست

بیش در دیده و در سینه نمی جویم از آنک

دوش در آتش دورانت نمی دانم جست

سر آن سرو بگردم که چو تو باشد راست

پیش آن ماه بمیرم که به تو ماند چست

آمدم کاسته و سوخته اندر بر تو

که مرا روی چو بستان تو قبله است نه بست

ای مرا کاسته چون ماه بیفزای اول

وی مرا سوخته چون شمع بیفروز نخست