گنجور

 
سید حسن غزنوی

ای کرده همه بدی به جایم

دریاب که شد ز جای پایم

نزد تو کجا برآید ای جان

گر من به طفیل تو برایم

انگشت نمای خلق گشتم

وز خود جلدی همی نمایم

مفزای تو در جفا که من خود

درکاهش خویش میفزایم

دل در کله تو گرچه پست است

روزی کلمات برگشایم

من نور سلاله رسولم

من بنده سایه خدایم

بهرامشه آنکه زیبد او را

گر گوید ز مه منم بجایم

جوزا کمر و زحل محلم

مه رایت و آفتاب رایم

حکمی است که تا جهان بپاید

از بهر جهانیان بپایم