گنجور

 
سید حسن غزنوی

عشق بازی صدم افزون افتاد

لیک زینسان نه که اکنون افتاد

دوست بس طرفه و دلخواه آمد

یار بس چابک و موزون افتاد

بر خیال رخ تو کرد گذر

اشک من زان همه گلگون افتاد

من کم از هیچم و قسمم ز غمش

طرفه آن کز همه افزون افتاد

زانکه تا چشم بدش نگزاید

چشم نیکوش در افسون افتاد

چکنم با دل پر خون فکار

که از او در جگرم خون افتاد

زلف بر گوش نهد تا گویند

که مه از دائره بیرون افتاد

یارب آن زلف خم اندر خم او

راستار است به من چون افتاد

حسن از دوست چه نالی چندین

کانچه افتاد ز گردون افتاد