گنجور

 
سید حسن غزنوی

هین در دهید باده که هنگام بی غمی است

زان باده که مشرق خورشید خرمی است

تا روی چون دو پیکر در روی او کشم

زیرا که مان چو پروین وقت فراهمی است

آن پسته شکر گر او را چه کوچکی است

وآن سنبل زره ور او را چه درهمی است

آن جزع بین که بر کف موسیش ساحریست

وان لعل بین که بر لب عیسیش همدمی است

آزادی از غمش سبب طوق بندگی است

محرومی از لبش اثر یار محرمی است

خورشید زرد چهره محرور در غمش

آن قرص روشنش چو دخان سایه محتمی است؟

وین ماه زردگونه مرطوب را ز رشک

همچون درم نشان فزونی هم از کمی است

لطف فرشته داری و چالاک سیرتی

ما دیو مردمیم گر آن حور آدمی است

زان شد حسن لطیف که وقتی بر او بتافت

رائی که نور مردمک چشم مردمی است