گنجور

 
سید حسن غزنوی

رفتی و چون زلف خود در آتشم بگذاشتی

نام من بر آب چون خط بر سمن بنگاشتی

بیگناهی نانموده رخ ز ما برتافتی

بی خطائی نانهاده دل ز ما برداشتی

همچو خورشیدی که باری از در ابر و دمه

از زمینم برگرفتی در هوا بگذاشتی

در بهار حسن تو مانده تنم با جان خشک

آب ما از دیده ده چون دانه از دل کاشتی

هر کرا رنگی دهی بنمای سوی مردمی

هر کجا جنگی کنی بگذار روی آشتی

خواستی تا بر حسن هر دم کنی بی رحمتی

رحمت شاه این روا دارد چه می پنداشتی

شاه بهرام آنکه گردون گفتش ای خورشید رای

رایت همت بر اوج مشتری افراشتی

خاک بوده است آن گران سنگی که اکنون زر شده است

باد از آن کردیش پندارم که خاک انگاشتی

حاجب پاداشت را گو هیچ دل از خود مبر

جود شاهنشاه دارد طاقت پاداشتی