گنجور

 
سید حسن غزنوی

ای سعد فلک بندگی شاه گرفتی

وز دیده و جان خدمت درگاه گرفتی

گوئی ز قران قسمت یک یک ز سلاطین

صدصد بنهادی و سر از شاه گرفتی

بهرامشه ای شاه که از رایت شبرنگ

در کوکبه چون زلف بتان ماه گرفتی

در رزم همه پای بد اندیش بریدی

در بزم همه دست نکو خواه گرفتی

بس فتنه که از فضل خداوند شکستی

بس قلعه که المنة لله گرفتی

گویند جهان جمله به یکبار بگیری

از پای بننشینی چون راه گرفتی

آن شیر که در آیینه پیل بر آمد

گفت از سر حیرت که مرا آه گرفتی

درخون چو بغلطید بطنز آهوکی گفت

کای شیر سبک خیز که روباه گرفتی

در عمر دراز تو فزون بادا ملکت

کین ملک نه ز اندیشه کوتاه گرفتی