گنجور

 
سید حسن غزنوی

ای قبه معلق چرخ دگر شدی

زان تا به اوج چشمه خورشید بر شدی

قائم به محوری نه عجب گر طنابهات

آمد شهاب وار که چرخ دگر شدی

دردم که جمله چو آتش بود سموم

گوئی گریز گاه نسیم سحر شدی

مانی با بر روز مطر از طنابها

بندی بسی طویله لؤلؤ چو بر شدی

هستی سیه سپید بسان همای از آنک

تا سایه گسترانی و گسترده تر شدی

هر روز اگر برآئی از منزلی سزد

زیرا که تو بدوز ضیا چون قمر شدی

با لون و شکل کوه بلوری از این سبب

چون کوه پیش خاص ملک با کمر شدی

تا ساخت از تو مرکز خویش آفتاب ملک

الحق بسی ز خرگه مه خوبتر شدی

هستی تو ایستاده به یک پای پیش او

زان بر سرای پرده سیاره بر شدی