مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۴
چون ترا غالیه بر گرد رقم ریخته اند
بر زر روی من از اشگ درم ریخته اند
تا رقم زد خط رخسار ترا کاتب صنع
عاشقان روح بر آن شکل رقم ریخته اند
نیل خط و بقم روی تو در دور سرشگ
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۶
ماه زیباست ولی چون رخ زیبای تو نیست
سرو یکتاست ولی چون قد زیبای تو نیست
تا تو از مشگ چلیپا به قمر بر زده ای
جبهه ای کو که برو داغ چلیپای تو نیست
گرچه رعناست رخ باغ به خوش خنده گل
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱
سوخت دل از عشق دوست دوست دمی در نساخت
خواند مرا وز دو لب ما حضری بر نساخت
من به وفا سوختم پرده دل گرچه او
راه جفا زد چنانک پرده دیگر نساخت
شکر کنم گرچه شد شکر من زهر او
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳
آب آن عارض خرم برخاست
تاب آن طره پر خم برخاست
آنکه بی عشق تو درمانم بود
شاد بنشست و ز ماتم برخاست
وانکه می کرد سر اندر سر غم
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵
آب نیکویی روان در جوی تست
نور ماه و آفتاب از روی تست
در بهاران هر نسیم خوش که هست
در میان بوستانم از بوی تست
دولتی کز یوسف اندر مصر بود
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹
یک شبه وصل تو ز صد جان بهست
ناز تو از ملک خراسان بهست
بوسی از آن لعل شکر بار تو
گر بدهی بی جگر از جان بهست
عقل من اندر خم زلف تو به
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
در کوی تو عقل بی قراریست
بی روی تو روح سوگواریست
هر تار ز نرگس تو تیری است
هر موی طره تو ماریست
وصل است ز تو نخست پس هجر
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
آن زلف پر از پیچ و شکن را چه توان گفت؟
وان عارض چون برگ سمن را چه توان گفت؟
رویش چمن و رنگ رخ او گل خودروست
با آن گل خودروی چمن را چه توان گفت؟
عهد دل دلسوخته بشکست و دلم بست
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
با سر زلف تو مرا کار به جایی نرسد
درد مرا گر تو تویی از تو دوایی نرسد
از تو هر آن روز که من گل به وفا می طلبم
شب نرسد تا به دلم خار جفایی نرسد
در غم آنم که شود عمر من از دست چو گل
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
عقل من در عشق خواری می کشد
صبر باری بی قراری می کشد
هر شبی بر اشگ چشمم تا به روز
دست هجرانت سماری می کشد
روز روشن کار دل آسانترست
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸
باد چون طره آن جان جهان درشکند
فتنه بینی که در عقل و روان در شکند
دل بر آتش نهم آن لحظه که آن عهدشکن
بر مه نو ز ره مشگ فشان در شکند
عهد کرد او که خورد خونم و می ترسم از آنک
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰
جز رگ جان عشق تو دگر چه گشاید؟
یا ز تو جز رنج و درد سر چه گشاید؟
راه نظر بستهای و گرچه نبندی
خسته دلان را ز یک نظر چه گشاید؟
پر بهم آورد مرغ عافیت از تو
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
نیک بدعهد گشت یار این بار
سخت سست است شکل کار این بار
یار بد در کنار هر باری
غم یارست در کنار این بار
از قراری که داشت با او دل
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴
دوش دلبند من آن مهر گسل
آنکه زو ماه به خوبی است خجل
مست و مدهوش در آمد در شهر
شهر را ولوله زو شد حاصل
شمع در پیش و جهانی زن و مرد
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
باز ناز ماهرویی میبرم
باز مهر کینهجویی میبرم
تا بیابم ز آستان او نشان
رخت دل هرشب به کویی میبرم
موی گشتم و اندرین دریای غم
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱
می درفگن به جام که مست شبانهایم
ما را سهگانه ده که درین ره یگانهایم
زان جام آبگینه به رغم زمانه زود
آبی بده که تشنه به خون زمانهایم
از زلف و خال، دانه و دامی بساز از آنک
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲
فراقت نیش غم ما را چنان در جان شکست ای جان
که گفتی تیر جست از شست و در سندان شکست ای جان
ندید از کان عشق ای بت دل من گوهر وصلت
که دل را با تو هم زاول گهر در کان شکست ای جان
چو در زلفت نهادم دل برفتی زلف بشکستی
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷
بی تو مرا یار کیست جان ستم سوخته؟
در گذر از دل که هست ز آتش غم سوخته
عود و شکر سوختن هر دو بهم عادت است
دارم از آن جان و دل هر دو بهم سوخته
شمع روان روی تست پس من بیدل چرا؟
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰
ای عارض چون روزت روزم به شب آورده
وی غمزه جانسوزت جانم به لب آورده
جزعت به جگر خواری دل برده به صد زاری
لعلت به شکر باری شکلی عجب آورده
مهر تب صد غمگین داده ز لب شیرین
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱
از غمزه صد تیر جفا بر جان ما انداختی
دل با تو روزی دم نزد کاخر چرا انداختی؟
بردی سر از خط رضا دادی به خصم آب وفا
چون خاک، پیمان مرا در زیر پا انداختی
در کوی تو کردم وطن دل بر وفا لب بر سخن
[...]