گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

ای عارض چون روزت روزم به شب آورده

وی غمزه جانسوزت جانم به لب آورده

جزعت به جگر خواری دل برده به صد زاری

لعلت به شکر باری شکلی عجب آورده

مهر تب صد غمگین داده ز لب شیرین

وز بهر من مسکین زان مهر تب آورده

دریاب که هم روزی بودم ز سر سوزی

با چون تو جگر دوزی روزی به شب آورده

هم سروی و هم بلبل هم سوسنی و هم گل

ای بر سمن از سنبل شور و شغب آورده

شد حال مجیر از غم بر دف زده در عالم

تو از غم او هر دم چون می طرب آورده