گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

می درفگن به جام که مست شبانه‌ایم

ما را سه‌گانه ده که درین ره یگانه‌ایم

زان جام آبگینه به رغم زمانه زود

آبی بده که تشنه به خون زمانه‌ایم

از زلف و خال، دانه و دامی بساز از آنک

ما صید عالم از پی این دام و دانه‌ایم

ار نقل و شمع نیست ز لب نقل ما بساز

ما خود چو شمع از آتش دل در میانه‌ایم

از مدح شاه و جام می لعل چاره نیست

تا پای بست گردش این جام خانه‌ایم

شه‌زاده پهلوان که همی‌گویدش جهان

مقصود کاینات تویی ما بهانه‌ایم

 
 
 
فصیحی هروی

عمریست تا به درد محبت فسانه‌ایم

چون سایه ز آفتاب طرب بر کرانه‌ایم

چون زلف بس که مست پریشانی خودیم

در بند یک خرام نسیم بهانه‌ایم

بر مصر دام و شهر قفس کم گذشته‌ایم

[...]

صائب تبریزی

ما گرچه در بلندی فطرت یگانه‌ایم

صد پله خاکسارتر از آستانه‌ایم

دیدیم اگرچه سنگ در او بارها گداخت

ما غافل از گداز درین شیشه خانه‌ایم

در گلشنی که خرمن گل می‌رود به باد

[...]

واعظ قزوینی

برکنده از حیات، باندک بهانه ایم

دندان کرم خورده کام زمانه ایم

گردیده پرده هنر ما، وجود ما

ز آن قدر ما نهفته، که خود در میانه ایم

امروز در بساط جهان، نیست خوشدلی

[...]

صفای اصفهانی

ما بنده طریقت این آستانه ایم

در خانه فناش خداوند خانه ایم

چونانکه قطره غرق یم بیکرانه ایم

عشق ولی چو مرغ و من و دل دو دانه ایم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه