گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

دوش دلبند من آن مهر گسل

آنکه زو ماه به خوبی است خجل

مست و مدهوش در آمد در شهر

شهر را ولوله زو شد حاصل

شمع در پیش و جهانی زن و مرد

شد نظاره آن شمع چگل

دست شنگانه بر آورده ز چاک

پای مستانه فرو برده به گل

به یکی شب که ازین شکل برفت

در همه شهر نه جان ماند و نه دل

گر شبی دیگر ازین دست کند

ما و فریاد و در شاه قزل

 
 
 
قطران تبریزی

دیر پیوند بتی زود کسل

روی بر تافته زین تافته دل

با چنان موی کز او مشک بشرم

با چنان روی کز او ماه خجل

نتوان راز نهان داشت ز خلق

[...]

انوری

مرحبا موکب خاتون اجل

عصمةالدین شرف داد و دول

آنکه بردست نهایت به ابد

وانکه بردست بدایت به ازل

آن به جاه و به هنر به ز فلک

[...]

اثیر اخسیکتی

چند خورم خون خود ازدست دل

شستم از دوست بهفت آب و گل

زین شبش او داند و شمع ختن

زین قبل او داند و ماه چگل

بیدلی ار زانکه بدین چاشنی است

[...]

شیخ بهایی

بگسل از پای خود این لنگر گل

گام زن شو به سوی کشور دل

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه