گنجور

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱

 

گرچه ما از دستبرد دشمنان افتاده‌ایم

ما ز بهر جنگ از سر تا به پا آماده‌ایم

در طریق بندگی، روزی که بنهادیم پای

بر خلاف نوع خواهی یک قدم ننهاده‌ایم

افترایی گر به ما بستند ارباب ریا

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

 

با دشمن اگر میل تو پنداشته بودیم

ای دوست دل از مهر تو برداشته بودیم

دردا که نبودش بجز از کینه ثمر هیچ

تخمی که ز مهر تو به دل کاشته بودیم

ز آن پیش که آزاد شود سرو تهی دست

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳

 

گرچه دل سوخته و عاشق و جان‌باخته‌ایم

باز با این همه دل‌سوختگی ساخته‌ایم

اثر آتش دل بین که از آن شمع‌صفت

اشک‌ها ریخته در دامن و بگداخته‌ایم

با همه مقصد خیری که مرام من و تست

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴

 

تا که در ساغر شراب صاف بی‌غش کرده‌ایم

بر سر غم خاک از آن آب چو آتش کرده‌ایم

قدر ما در می‌کشی میْ‌خوارگان دانند و بس

چون به عمری خدمت رندان میْ‌کش کرده‌ایم

سعی و کوشش چون اثر در سرنوشت ما نداشت

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵

 

چون باد تا در آن خم گیسو درآمدیم

با خون دل چو نافه آهو درآمدیم

با پای خسته در ره بی انتهای عشق

رفتیم آنقدر که بزانو درآمدیم

دامان پاک ما اگر آلوده شد ز می

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶

 

غم چو زور آور با شادی قدح نوشی کنم

درد و غم را چاره با داروی بیهوشی کنم

گر مرا گردد میسر روز عفو و انتقام

دوست می دارم که از دشمن خطاپوشی کنم

در فراموشی غمت می کرد از بس یاد دل

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

تا در اقلیم قناعت خودنمایی کرده‌ایم

بر زمین چون آسمان فرمانروایی کرده‌ایم

عشق ما را در ردیف بندگان هم جا نداد

با وجود آنکه یک عمری خدایی کرده‌ایم

استخوان بشکسته‌ایم اما به ایمان درست

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸

 

گر ز روی معدلت آغشته در خون می‌شویم

هرچه بادا باد ما تسلیم قانون می‌شویم

عاقلی چون در محیط ما بود دیوانگی

زین سبب چندی خردمندانه مجنون می‌شویم

لطمه ضحاک استبداد ما را خسته کرد

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹

 

هر چند که با فکر جوانیم که بودیم

در پیروی پیر مغانیم که بودیم

گر هستی ما را ببرد باد مخالف

خاک قدم باده کشانیم که بودیم

با آنکه بهار آمد و بشکفت گل سرخ

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰

 

زان طره به پای دل، تا سلسله‌ها دارم

از دست سر زلفت، هرشب گله‌ها دارم

کار تو دل‌آزاری، شغل من و دل زاری

تو غلغله‌ها داری، من مشغله‌ها دارم

در این ره بی‌پایان، وامانده و سرگردان

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱

 

خوش آنکه در طریق عدالت قدم زنیم

با این مرام در همه عالم، علم زنیم

این شکل زندگی نبود قابل دوام

خوب است این طریقه بد را به هم زنیم

قانون عادلانه‌تر از این کنیم وضع

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲

 

گذشتم از سرافرازی، سر افتادگی دارم

گرفتم رنگ بی‌رنگی، هوای سادگی دارم

مرا شد نیستی هستی، بلندی جستم از پستی

چو سروم کز تهیدستی، بر آزادگی دارم

گرم دشمن بود تنها، به جان دوست من تنها

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳

 

به کوی ناامیدی شمع‌آسا محفلی دارم

ز اشک و آه خود در آب و آتش منزلی دارم

بلا و محنت و رنج و پریشانی و درد و غم

هزاران خرمن از کشت محبت حاصلی دارم

شد از دارالشفای مرگ، درمان درد مهجوری

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

 

یاد باد آن شب که جا بر خاک کویی داشتیم

تا سحر از آتش دل آبرویی داشتیم

خرم آن روزی که در میخانه با میخوارگان

تا به شب از نشئهٔ می، های و هویی داشتیم

سیل می از کوهسار خُم به شهر افتاد دوش

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵

 

گر برخی جانان من دلداده نبودم

در دادن جان این همه آماده نبودم

عیب و هنر خلق نمی شد ز من اظهار

چون آینه گر پاکدل و ساده نبودم

سرسبزی من جز ز تهی دستی من نیست

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶

 

موبه‌مو شرح غمت روزی که با دل گفته‌ایم

همچو تار طره‌ات سر تا قدم آشفته‌ایم

فصل گل هم گر دلتنگم نشد وا نی شکفت

ما و دل تا عمر باشد غنچه نشکفته‌ایم

از شکاف سینه ما کن نظر تا بنگری

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷

 

روزگاری شد که سر تا پا دلی غمناک دارم

همچو صبح از دست غم هر شب گریبان چاک دارم

من تن تنها و خلقی دشمن جانند، اما

دوست چون شد دوست با من کی ز دشمن باک دارم

آتش غم داد بر باد فنا بنیاد هستی

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸

 

ز بس از روزگار بخت و سخت و سست دلتنگم

به سختی متصل با روزگار و بخت در جنگم

دو رنگی چون پسند آید به چشم مردم دنیا

به‌غیر از خون دل خوردن چه سازم من که یکرنگم

خوشم با این تهی دستی بلندی جویم از پستی

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹

 

بحسرتی که چرا جای در قفس دارم

ز سوز درد کنم ناله تا نفس دارم

فضای تنگ قفس نیست در خور پرواز

پریدنی به میان هوا، هوس دارم

گدای خانه به دوش و سیاه مست و خموش

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰

 

دیدی آخر به سر زلف تو پابست شدم

پا در آن سلسله نگذاشته از دست شدم

ننهادی قدمی بر سرم ای سرو بلند

گرچه در راه تو من خاک صفت پست شدم

کس چو من در طلب شاهد آزادی نیست

[...]

فرخی یزدی
 
 
۱
۶
۷
۸
۹
۱۰
sunny dark_mode