گنجور

 
فرخی یزدی

یاد باد آن شب که جا بر خاک کویی داشتیم

تا سحر از آتش دل آبرویی داشتیم

خرم آن روزی که در میخانه با میخوارگان

تا به شب از نشئهٔ می، های و هویی داشتیم

سیل می از کوهسار خُم به شهر افتاد دوش

کاشکی ما هم به دوش خود سبویی داشتیم

بود اینم از برای دیدن معشوق مرگ

در تمام زندگی گر آرزویی داشتیم

داغ و درد گل‌رخان پژمرده و خوارم نمود

ورنه ما هم روزگاری رنگ و بویی داشتیم