گنجور

 
فرخی یزدی

ز بس از روزگار بخت و سخت و سست دلتنگم

به سختی متصل با روزگار و بخت در جنگم

دو رنگی چون پسند آید به چشم مردم دنیا

به‌غیر از خون دل خوردن چه سازم من که یکرنگم

خوشم با این تهی دستی بلندی جویم از پستی

نه در سر شور دیهیم و نه در دل مهر اورنگم

بگو با عارف و عامی سپردم جان به ناکامی

گذشتم از نکو‌نامی کنون آمادهٔ ننگم

منم آن مرغ دلخسته‌، شکسته‌بال و پر بسته

که دست آسمان دایم ز اختر می‌زند سنگم