گنجور

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۱

 

دل غمین بستاند که جان شاد دهد

فلک فریب دهد هرکه را مراد دهد

اگر به کوی تو دیرم آمدم، مرنج از من

کسی نبود که ترم به باد دهد

زمانه جور به هر کس کند مرا سوزد

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۲

 

میان ما و دل یارب چرا این ماجرا باشد

دو کس نادیده هم را در میان کلفت چرا باشد

چرا زلفت به دزدی میبرد دل، من چه می گویم

اگر بیگانه با آشنایی آشنا باشد

رفیقا تا به کی پیشم ز یار بی وفا نالی

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۳

 

اگر نبیند سوی من ساقی چه سود ار می دهد

نشاء نظاره آن چشم را می کی دهد

چشم مستش هر دمم مست از نگاهی می کند

مست چون ساقی شود پیمانه پی در پی دهد

مدتی شد کز ضمیرش رفته ام دشمن کجاست

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۴

 

دل همان غمناک و شد در عشق چشم من سفید

خانه تاریک است و از مهر رخش روزن سفید

بس که هردم مینهم بر چشم گریان نامه ات

نامه ات ترسم شود آخر چو چشم من سفید

گرچه گل گردد سفید از آفتاب اما ز شرم

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۵

 

به رنج از ناله ای کردم کسی که بی سبب نالد

مکن منع دلم از ناله کین بلبل عجب نالد

رخش چون بینم از زلف سیاهش می کنم شکوه

چو بیماری که در روز از درازی های شب نالد

مگر ابرست چشم من که وقت خرّمی گرید

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۶

 

بس که در کوی تو چشمم گریه بسیار کرد

خون دل دیدم روان چندان که در دل کار کرد

رو بهر جانب نهادم راه بر من بسته شد

ضعف پنداری هوا را در رهم دیوار کرد

چشم بیمارش ز خون خواری بپرهیز و بلی

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۷

 

دل ترک عشق آن بت دلجو نمی‌کند

من ترک عشق می‌کنم و او نمی‌کند

بر دیده‌ام نشین نفسی زآن که باغبان

بی‌سرو لذتی ز لب جو نمی‌کند

مایل به دیگران شود از منع من، بلی

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۸

 

آن که بی پرواییش هردم مرا رسوا کند

کاش از رسوایی خود اندکی پروا کند

از برای آن که سوزد دوست را در پیش غیر

شمع هم خود را وهم پروانه را رسوا کند

من به او مشغول و او با دیگران گرم سخن

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۹

 

جفا کن تا توانی برق من، خرمن نمی‌سوزد

برین آتش که دامن می‌زنی، دامن نمی‌سوزد

بر گبر و مسلمان سوختم، من آتشم آتش

که پیش هرکه می‌سوزم، دلش بر من نمی‌سوزد

چنان از گریه تر کردم شب هجر تو پیراهن

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۰

 

کس چرا در قتل چون من بی کسی حیران بود

کشتن چون من کسی بر چون تویی آسان بود

باز درد رشک را از هجر درمان میکنم

درد را بنگر چه باشد چون دوا هجران بود

یا تو پیش دیده یا اشک خونین در نظر

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۱

 

مرا دلی ست که هرگز ندیدم او را شاد

دلی سیاه تر از بخت اهل استعداد

به خاک تیره هنرها نشانده اند مرا

مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد

ازین چه سود که قدم کلید وار خمید

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۲

 

کجا قاصد برم با نامه آن دلستان آید

به بخت من صبا بی بوی گل از گلستان آید

از آن نام تو دایم بر زبان دارم که گر یک دم

شوم خامش ندارم صبر کز دل بر زبان آید

دم مردن ز مردن نیستم غمگین، از آن ترسم

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۳

 

بخت تارم سایه ای گر بر شب تار افکند

تا قیامت خور نقاب شب ز رخسار افکند

بلبلم اما نصیبم این که بعد از مرگ هم

باد نتواند که خاک من به گلزار افکند

بوی خون آید ازین وادی برو ای بی خبر

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۴

 

دلارامی که باکن رام بود از من رمید آخر

نمی دانم که آن بیهوده رنج از من چه دید آخر

سیه کردم بدان خال سیه چشم و ندانستم

که اندر انتظار وصل خواهد شد سفید آخر

کشیدم محنتش عمری و دامن در کشید از من

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۵

 

ناصِحا از عشق منع مکن بار دگر

منع من کم کن که من کم کرده‌ام کار دگر

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۶

 

زان نبینم چشم خود کز گریه پرشد دامنش

هرکه تر شد دامنش دیگر نمی بینم منش

می دهد بر باد این گل حسن را تر دامنی

گل در آتش کی رود گر تر نباشد دامنش

گر ندارد خون من در گردن آن نامهربان

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۷

 

از تو ممنونم اگر از مژه خون می‌ریزم

گر غمت نبود خون این همه چون می‌ریزم

خورده‌ام زخمی و تا گم نکند صیادم

هر قدم قطره از خون درون می‌ریزم

صبر کو تا جگرم خون شود و گریه کنم

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۸

 

چه سود ای باغبان از رخصت سیر گلستانم

که گل ناچیده همچون گل زدستم رفت دامانم

نه از بیم رقیبان امروز وصلش دیده می بندم

که نتواند زبار سخت دل برخواست مژگانم

گرفتم آن که از چنگ غمش گیرم گریبان را

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۹

 

نشنیده‌ام مشکی چو آن زلف و نه جایی دیده‌ام

در چین شنیدم مشک را در مشک چین نشنیده‌ام

شب در ثریا ماه را دیدم به یاد آمد مرا

روزی که اندر اشک خود عکس رخش را دیده‌ام

روز وداع آن پری کردم، وداع جان و دل

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۰

 

خوشم که جا به سر کوی دلستان دارم

ره ار به بزم ندارم بر آستان دارم

توکی زناز قدم می نهی زخانه برون

بهر زه رشک بر آن خاک آستان دارم

پس از وفات شود، شمع بر مزار مرا

[...]

ابوالحسن فراهانی
 
 
۱
۶
۷
۸
۹
۱۰
۱۹
sunny dark_mode