گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

خوشم که جا به سر کوی دلستان دارم

ره ار به بزم ندارم بر آستان دارم

توکی زناز قدم می نهی زخانه برون

بهر زه رشک بر آن خاک آستان دارم

پس از وفات شود، شمع بر مزار مرا

زبس شعله شوقت در استخوان دارم

فلک نخواست که اکنون نریختی خونم

من از تو شکوه ندارم، زآسمان دارم