گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

بخت تارم سایه ای گر بر شب تار افکند

تا قیامت خور نقاب شب ز رخسار افکند

بلبلم اما نصیبم این که بعد از مرگ هم

باد نتواند که خاک من به گلزار افکند

بوی خون آید ازین وادی برو ای بی خبر

کاروان خواب کی در چشم ما بار افکند

هجر شمعی سوخت جانم را که گر بر آفتاب

در فرو بند درخش خود را از دیوار افکند