صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳
بنشین به پس زانو در مصطبه جانها
تا چند همی گردی بر گرد بیابانها
بگذار سر ای سالک بر پای گدای دل
تا تاج نهند از سر در پای تو سلطانها
در مزرعه دنیی حاصل نتوان بردن
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶
با زلف تو صد پیمان دل بست به دستانها
بشکست و گسست از هم سررشته پیمانها
از عشق خط سبزت میسوزم و میبارد
از دیده به دامانم زین سبزه چه بارانها
زد پتک بلا بر سر ما را ز غم دوری
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
بدرس دل سر زانوی ماست مکتب ما
دلست همنفس روز و همدم شب ما
حکایت سر زلف تو ذکر دایم دل
فسانه غم عشق تو درس مکتب ما
بود پدید که خورشید راست آینه آب
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
تجلیگه خود کرد خدا دیده ما را
درین دیده درآیید و ببینید خدا را
خدا در دل سودا زدگانست بجوئید
مجوئید زمین را و مپوئید سما را
گدایان در فقر و فنائیم و گرفتیم
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
بغیر خاک سر کوی دل پناهی نیست
بجز گدای در فقر پادشاهی نیست
مراست سلطنت فقر با کلاه نمد
ازین نمد بسر پادشه کلاهی نیست
جلال بین که سر آفتاب را زین سیر
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
ما و دل گر پاس عشق پرده در خواهیم داشت
پرده غیر از جمال دوست بر خواهیم داشت
یکنفس با او نباشیم و بجز او ننگریم
پاس انفاس و مراعات نظر خواهیم داشت
بی سر و بی پای گر باشیم و بی سامان چه باک
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
گویند روی یار بکس آشکار نیست
در چشم من که هیچ بجز روی یار نیست
گویند در بهار دمد گل ولی مرا
گلهاست در نظر که یکی در بهار نیست
خارست و گل بهر چمن و سینه مراست
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
مملکت شاه عشق جز دل درویش نیست
دل بطلب کائنات مملکتی بیش نیست
بگذرد از خویشتن در طلب روی یار
هر که بجانان رسید معتقدی بیش نیست
عشق بود کیش ما دولت اینست و بس
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
من مبتلای عشق و دلم دردمند توست
از پای تا سرم همه صید کمند توست
زلف بلند توست که افتاده تا به ساق
یا ساق فتنه از سر زلف بلند تست
ای شهسوار عرصه سرمد، رکاب زن
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
رسید دست من از عشق دل بدولت دوست
که این خرابه بی حد و وصف خانه اوست
بران بدم که نگنجم بپوست در غم مغز
غم تو آمد و ما را نه مغز ماند و نه پوست
بباغ دل بهوای طلوع طلعت یار
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
کدام شه که گدای در سرای تو نیست
چگونه شاه تواند شد ار گدای تو نیست
چو خاک پای تو گشتند سر شدند سران
سری چگونه کند سر که خاکپای تو نیست
اگر بعرش پرد مرغ آشیان گلست
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
دو چشم او که ندانم فرشته یا که پریست
بخواب رفت و مرا در بدن تب سهریست
ستاره کس به ندیدست و آفتاب بهم
بر آفتاب رخش لب ستاره سحریست
اگر ستاره نبیند که گونه مه من
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
ما گدای در فقریم و فلک بنده ماست
آفتاب آینه اختر تابنده ماست
چرخ را کوکبه کوکب و هنگامه هور
جمع در دایره از نور پراکنده ماست
خضر و الیاس دو سر چشمه سر ازلند
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
مرا دلیست که جان را به سر چهها آورد
دهم بباد که پیغام آشنا آورد
هزار عقده بدل داشتم تمام گشود
که بوی زلف تو باد گره گشا آورد
چه طعنه ها که بادراک و هوش چرخ زدیم
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳
برفت هر که در اینخانه بود و یار بماند
هزار نقش زدودیم تا نگار بماند
دل مرا بکنار اختیار کرد و بچرخ
نماند و آرزوی چرخ در کنار بماند
گذشت هر چه ز هر خار زخم دید گلم
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵
ساقی درد کشان دی در میخانه گشود
آشنائی نظر لطف به بیگانه گشود
برد در پای خم و بر دل پیمان شکنم
عقدهها بود بسی باز به پیمانه گشود
دل شد آزاد چو او از شکن زلف بخال
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷
دوش در فقر ما چتر و لوا بخشیدند
افسر سلطنت ملک بقا بخشیدند
مالک ملک بقا گشتم و سلطان غنا
این تسلط بمن از فقر و فنا بخشیدند
بنده پیر مغانم که گدایان درش
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲
دوش ما را به خط پیر برات آوردند
تشنه مرده بُدیم آب حیات آوردند
راه ما را فَلک افکند به گرداب خودی
ناخدایان خدا فُلک نجات آوردند
مرده بودیم ز بی آبی این ژرف سراب
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴
یار از پرده برون آمد و جان پیدا شد
برقع از روی برافکند و جهان پیدا شد
زخم زلف مسلسل بسر شانه گشود
گره و سلسله و کون و مکان پیدا شد
اینکه پیداست نهان بود پس پرده غیب
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵
مرا که رستهام از گل بهار کی داند
مرا که جستهام از خار خار کی داند
کسی که دیده به اغیار بست و یار ندید
اگر نظاره کند روی یار کی داند
بشور زار جمادی که شد مجاور خس
[...]