گنجور

 
صفای اصفهانی

یار از پرده برون آمد و جان پیدا شد

برقع از روی برافکند و جهان پیدا شد

زخم زلف مسلسل بسر شانه گشود

گره و سلسله و کون و مکان پیدا شد

اینکه پیداست نهان بود پس پرده غیب

گشت بی پرده و پیدا و نهان پیدا شد

بتماشای گل و سرو روان گشت بباغ

گل نوخاسته و سرو روان پیدا شد

برد از باغ دلم کونه آن طرفه بهار

آن کدورت که بایام خزان پیدا شد

گوهر گنج حقیقت که ب آبادی دین

گم شد از من بخرابات مغان پیدا شد

حشمت سلطنت خاک نشین در فقر

کی توان گفت که از تخت کیان پیدا شد

ز گمان و ز یقین رستم و از دانش و دید

تا یقینی که مرا بود گمان پیدا شد

بدل شیفته رازی که نهان بود ز غیب

گشت پیدا و چگویم که چسان پیدا شد

چشم بگرفتم از آن یار که دارم بکنار

تا که در چشم من آن موی میان پیدا شد

مژه یا ناوک دلدوز بود ماه مرا

آنچه از خانه ابروی کمان پیدا شد

دل که گم شد بجوانی ز صفا در غم پیر

در خم طره آن تازه جوان پیدا شد

دوست دل را به سویدا و به سر و به خفا

یار ما را به سر و چشم و زبان پیدا شد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode