گنجور

 
صفای اصفهانی

بغیر خاک سر کوی دل پناهی نیست

بجز گدای در فقر پادشاهی نیست

مراست سلطنت فقر با کلاه نمد

ازین نمد بسر پادشه کلاهی نیست

جلال بین که سر آفتاب را زین سیر

جز آستان طریقت حواله گاهی نیست

بدیده دل کامل که ثابتست چو کوه

شکوه پادشه کون سر کاهی نیست

بدوست ره نبری جز بخانه دل ما

ز خانه دل ما تا بدوست راهی نیست

ز آب دیده توان برد پی ب آتش دل

مرا بعشق تو زین خوبتر گواهی نیست

امید عفو منست از خدای جرم خودی

»که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست «

پناه میبرم ایدل ز دست خویش بدوست

بهوش باش که جز نیستی پناهی نیست

مرا ز فقر بدولت مخوان که گاه ملوک

بر فقیر به از کنج خانقاهی نیست

چه باک چرخ مرا ز استراق دیو نفاق

شهاب ثاقب درویش غیر آهی نیست

قوام چرخ بود بر ستون خیمه فقر

باستقامت این خیمه بارگاهی نیست

فریب جاه نخواهیم خورد و غبطه مال

گدای فقر مقید بمال و جاهی نیست

دل صفا ز تجلیست بوستان بهشت

بجز خط تو درین بوستان گیاهی نیست