گنجور

 
صفای اصفهانی

برفت هر که در اینخانه بود و یار بماند

هزار نقش زدودیم تا نگار بماند

دل مرا بکنار اختیار کرد و بچرخ

نماند و آرزوی چرخ در کنار بماند

گذشت هر چه ز هر خار زخم دید گلم

گلی بود که منزه ز زخم خار بماند

بسیر باغ وجود آمد آن بهار و گذشت

چه نقشها که درین باغ از آن بهار بماند

طربسرای مرا بود سروی از قد یار

بلند و دلکش و سرسبز و پایدار بماند

بدار عشق چه منصورهاست بر سر دار

گمان مبر تو که منصور رفت و دار بماند

هزار پرده بهر راز داشتم من و عشق

درید و راز درون من آشکار بماند

ببرد سیل سرشکم هزار کوه ز جای

غم تو بود که چون کوه استوار بماند

ثبات کوه و قرار زمین و دور سپهر

نماند و میکده عشق بر قرار بماند

نماند شعری و چندین هزار شعر بلند

ز عشق روی تو از من به یادگار بماند

ز عقل پیر ضیا و ز نفس نور بدهر؟

ز طبع من سخن نغز آبدار بماند

به کوی یار پریشان بسی رسید و گذشت

به جز حکایت من کاندرین دیار بماند

چه غم که دولت دنیی نماند بهر صفا

خزائن گهر پاک شاهوار بماند