گنجور

 
۱۷۸۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۸

 

... بر پشت پیش آهنگ شد از خیمه شمع کاروان

آن چون مه ناکاسته چون گلبن پیراسته

همچون بهشت آراسته روشن چو خرم بوستان ...

... هودج فراز کوه تن در هودج آن سیمین ذقن

من بیش هودج گاه زن چون بندگان بسته میان

تا بر سر راه ای عجب پیش آمدم در تیره شب ...

امیر معزی
 
۱۷۸۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸۴

 

... تا دین مصطفی را یاری و حق شناسی

دولت به تو بنازد چون مصطفی بهاران

بشکفت روی گیتی از فر دولت تو

مانند باغ و بستان در فصل نوبهاران

ابری است دست رادت بخشنده بر خلایق ...

... سال دگر نشانی در مصر استواران

گر ره دهی به خدمت پیشت میان ببندد

فغفور چون غلامان قیصر چو پرده داران ...

... خوانند تا قیامت شعرم نکو شعاران

گر پیش خویش خوانی من بنده را معزی

بر درگه تو باشد بختم ز خواستاران ...

... تا هست جای بلبل تا هست جای قمری

گه در میان بستان گه در سر چناران

بنشان غبار روزه بنشین به شادکامی

مگذر تو از زمانه گیتی همی گذاران ...

امیر معزی
 
۱۷۸۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸۶

 

... سخن صدف شد و معنی چو لوءلوء مکنون

خدای دارد هر بنده ای که بنده توست

زنایبات معاف و ز حادثات مصون ...

... به نیزه سر بربایی ز حاسد مکار

به تیغ جان بستانی ز دشمن ملعون

کلید نعمت قارون تو را به دست آید ...

امیر معزی
 
۱۷۸۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸۷

 

... یکی شد مرده در بیشه یکی شد کشته در وادی

یکی شد خسته بر بالا یکی شد بسته بر هامون

یکی را باد در حنجر ز تلخی گشت چون حنظل ...

... سعادت را شده تاریخ و دولت را شده قانون

خدایش ناصر و رهبر سپهرش بنده و چاکر

حسودش هر زمان کمتر فتوحش هر زمان افزون

ولی در حفظ فرمانش عزیز از طالع فرخ

عدو در بند و زندانش ذلیل از اختر وارون

امیر معزی
 
۱۷۸۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۲

 

... ز غم شدند همه عاشقانش چون مجنون

چو عاشقان همه بستند بر وفاش کمر

به خون دل همه را تر شد از جفاش جفون ...

... عمید ملک شه نیک بخت روزافزون

وزیر عادل ابوالفتح بن حسین که هست

دل منور او عقل و علم را قانون ...

... اگر معاینه گردد خزانه قارون

به لون کلک و به شکل دوات او بنگر

اگر ندیدی ماهی و ماه را مقرون ...

... نبشته کلک تو توقیع های گوناگون

سعادتی که بود بستن وگشادن از آن

به خدمت توکمر بسته وگشاده حصون

امیر معزی
 
۱۷۸۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۳

 

... جو کارآسی محدث وار برخواند هزار افسان

چو سروانک مشعبدوار بنماید هزار افسون

گزیده طلعتی دارد به خوبی چون رخ لیلی ...

... خداوندی که با تیغش نماید شیر چون روبه

عدو بندی که با گرزش نماید کوه چون هامون

شد از کردار او منسوخ نام عدل نوشروان ...

... ز اقلام تو هر سطری به از چرخ است و از انجم

ز انگشت تو هر بندی به از نیل است و از جیحون

تن از شکر تو آراید چنان چون دیده از لعبت ...

... منظم کرده هر شعری زگوهر خانه قارون

الا تا در مه نیسان به بار آید همی بستان

الا تا در مه کانون به کار آید همی کانون

سریر نیکخواهانت چو بستان باد در نیسان

ضمیر بدسگالانت چو کانون باد در کانون ...

امیر معزی
 
۱۷۸۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۵

 

... دلیران زیر حکم او زبونند

چو زیر بند طهمورث شیاطین

ببرد از پشت دولت تیغ او خم ...

... خرامیده به این جشن به آیین

زمین را آخشیجان کله بستند

فلک را اختران بستند آذین

شدند از فخر روح العین و رضوان ...

... بقای دولت این خاندان را

دعا از بندگان وز بخت آمین

امیر معزی
 
۱۷۸۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۸

 

... تا خلق جهان عشق من و حسن تو دیدند

بستند زبان از سخن خسرو و شیرین

گیرم ننشانی ز دلم آتش عشقت

آخر نفسی با من دل سوخته بنشین

بگشای در وصلت و در بند در هجر

کز وصل تو شادانم و از هجر تو غمگین

بستر همه غم باشد و بالین همه حسرت

روزی که مرا بی تو بود بستر و بالین

گویی که چه فخرست مرا عاشق چون تو ...

... در بزمگه شمس ملوکان عضدالدین

شه زاده آزاده علی ابن فرامرز

پشت سپه و مونس سلطان سلاطین ...

امیر معزی
 
۱۷۸۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰۳

 

... همچو ایوانی بماند در حصار آهنین

هرکه باشد بنده تو آستین پر زر کند

بدسگال تو بپوشد جامه بی آستین ...

... روم و چین و مکه راکردی به یک تدبیر رام

عهد بستی از پی دین با امیرالمومنین

از بن دندان پذیرفتند هر سالی خراج

قیصر روم و امیر مکه و فغفور چین ...

امیر معزی
 
۱۷۹۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰۹

 

... ولیکن کی روا باشد که پروین خیزد از پروین

اگر بنماید آن دلبر به چین و هند یک ساعت

بریده زلف خم در خم شکسته جعد چین در چین ...

... بدین روی از دل و دیده مرا باشد همی هر شب

هزاران شعله در بستر هزاران قطره در بالین

ندارم خواب تا پرخواب دارد نرگس جادو ...

امیر معزی
 
۱۷۹۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۱

 

... گهی که هست سپاه تو بر لب جیحون

شوند خسته و بسته سپاه خان و تکین

گهی به بیشه مازندران سوارانت ...

... به نیک بختی تو هرکه دل ندارد شاد

بنالد از غم و بر بخت بدکند نفرین

مگر خدای زجان آفرید عهد تورا ...

امیر معزی
 
۱۷۹۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۲

 

... نهفته شد به زمین در نگار حورالعین

نه باغ را خبرست از بنفشه و سوسن

نه راغ را اثرست از شکوفه و نسرین

نه هست لاله کوهی پلنگ را بستر

نه هست سوسن حمری تذرو را بالین ...

امیر معزی
 
۱۷۹۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۳

 

... مراست زر گدازنده بر رخ سیمین

تو راست بستر و بالین همیشه پرگل و ماه

مراست پر تف و نم بی تو بستر و بالین

تو راست پرخم و چین جعد زلف غالیه بار ...

... نهاد مالک بر دستشان همی غسلین

جهانیان همه آگه شدند و دل بستند

که چون گشاد قضا بر مخالفانت کمین ...

... ز جانبیش به سر حد ماوراء النهر

ز جانبیش به در بند کشور غزنین

تو ایدری و ز تدبیر تو بهر دو طرف ...

... به جای گنج همی دشمنان کنی تو دفین

ز بهر آن بدهی گنج و در زمین بنهی

که باید از قبل دشمنانت زیر زمین ...

... همی به روز بر اشکال شب کند تعیین

جو در بنان تو سازد بنای فضل و ادب

به عقد او نرسد مه به عقده مشکین ...

... به شکر و منت تو جان خویش کرده رهین

نبسته مدح تو برحسب طاقت و امکان

نشسته پیش تو بر فرش حشمت و تمکین ...

امیر معزی
 
۱۷۹۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۶

 

... زجویبار تو کردی نگارخانه چین

تذرو را ز شقایق تو بر نهی بستر

گوزن را ز شقایق تو بر نهی بالین ...

... هزار عقد ز یاقوت سرخ و در ثمین

ز بهر مرتبت آن عقده ها همی بندد

سپهر گردان برگردن شهور و سنین ...

... کسی که کاهش جاه تو را نهد سر و تن

بر او شود بن هر موی چون سر زوبین

کسی که مهر تو از دل برون کند نفسی ...

... خبر به حضرت کرمان و حضرت غزنین

سخن که بود پراکنده چون بنات النعس

به مدح ذات تو شدگردگشته چون پروین ...

... به مجلس تو نثار من از دعا و ثناست

که راغبند قضا و قدر بدان و بدین

چو من ثنای توگویم قضاکند احسنت ...

امیر معزی
 
۱۷۹۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۲۰

 

... مظفر آنکه چو مهر و وفای او بینند

خلاف و کین بنهند از سر آسمان و زمین

ز نیک بختی او ملک و دین همی نازد ...

... بوند همسر و همبر بر آسمان و زمین

محال گیرد و چون ژرف بنگرد بیند

به قدر و حلم تو در همسر آسمان و زمین

چو در وفای تو تا حشر دهر محضر بست

گوا شدند بر آن محضر آسمان و زمین ...

... سرشک بار و شجرپرور آسمان و زمین

نقاب کحلی و ادکن بر او فرو بندند

ز دود تیره و خاکستر آسمان و زمین ...

امیر معزی
 
۱۷۹۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۲۲

 

... چرا خلنده و افسونگر است عبهر او

زعطر خویش همی بند و جادویی سازد

دو زلف کوته جادو فریب دلبر او

به من نگه کن و بنگر که بسته چون شده ام

به بند جادویی اندر ز بوی عنبر او

صنوبرست به قد آن نگار و طرفه بود ...

... مگر مدیح امیرست عقدگوهر او

ظهیر دولت ابوبکر بن نظام الملک

که روشن اند همه اختران ز اختر او ...

امیر معزی
 
۱۷۹۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۳۲

 

گشاده روی و میان بسته بامداد پگاه

فروگذشت به کویم بتی به روی چو ماه ...

... درست گشت بدو میتا فأحییناه

ایا ضمیر تو شادی گشای و ا نده بند

و یا قبول تو نعمت فزای و محنت کاه ...

امیر معزی
 
۱۷۹۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۳۶

 

... سلطان جلال دولت خسرو معز دنیی

شاهی که بنده دارد افزون ز صدهزاران

هر یک به جاه و حشمت چون کیقباد و کسری ...

... نثرم رسد به نثره شعرم رسد به شعری

این است وصف بستان از باد نوبهاری

دلبر چو نقش آزر زیبا چو صحف مانی ...

امیر معزی
 
۱۷۹۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۳۸

 

... یگانه مهتر طاهر نژاد بوطاهر

سر سعادت سعد علی بن عیسی

مقدمی زکفایت شده جمال کفات ...

... بدین جهان حسنات و بدان جهان حسنی

در بلا و نعم بسته و گشاده شود

چو بر زبان عزیز تو بگذرد آری ...

... در بلا را مسمار کرده ای ز بلی

به نقش کلک تو گر بنگرد مصور چین

ز رشک محو کند نقش نامه مانی ...

امیر معزی
 
۱۸۰۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴۰

 

... آفتابی که دید در گیتی

بر نهاده کلاه و بسته قبای

سایه ایزدست شاه جهان ...

... سید خسروان ملک سلطان

شاه مکا ر بند کار گشای

شهریاری که رای روشن او ...

... بگشاید به قصد خانه خان

بستاند به قهر رایت رای

دیر زی ای شهنشه عالم ...

امیر معزی
 
 
۱
۸۸
۸۹
۹۰
۹۱
۹۲
۵۵۱