گنجور

 
امیر معزی

زهی خجسته و فرخنده باد فروردین

به فرخی و خوشی آمدی زخلد برین

همه جهان ز تو پرحور عین شد ای عجبی

بیامدند مگر بر پی تو حورالعین

شنیده‌ای تو ز فردوس نغمهٔ داود

از آن کنی همه شب عندلیب را تلقین

شد از نسیم تو هشیار مست آذرماه

شد از صریر تو بیدار خفتهٔ تِشرین

طلایهٔ حشم توست نرگس و سوسن

کتابهٔ عَلَم توست لاله و نسرین

زمین شد از نفست پربخار مشک و بخور

هوا شد از نفست پر سرشک ماء معین

دو چشم ابر زعشق تو گشت درافشان

کنار باغ زبوی توگشت مشک‌آگین

ز کوهسار تو کردی نگارخانهٔ هند

زجویبار تو کردی نگارخانهٔ چین

تذرو را ز شقایق تو بر نهی بستر

گوزن را ز شقایق تو بر نهی بالین

بدین صفت‌ که تویی خوانمت نسیم بهشت

وگرچه هست تو را نام باد فروردین

مسافری تو و گرد جهان مسافروار

همی شوی و جهان را همی دهی تزیین

اگر بدان صنم ماهروی برگذری

یکی ز حُزن من آگه‌ کُنَش به‌صوت حزین

در آن دو زلف دل‌آویز او بجوی دلم

چنان‌ که‌ گم نشوی در میان حلقه و چین

وگر تو را سوی فردوس بازگشت بود

درود من برسان سوی جبرئیل امین

وزو سوال‌ کن آنگاه تا که بود به حق

امام پیشین بعد از رسول بازپسین

وگر شوی به زیارت سوی مدینهٔ علم

خیال جان مرا بر در مدینه ببین

بگو که بوسه بدان خاک ده‌ که هست در او

جمال سیّدِ سادات و عِتر‌ت یاسین

وصی خاتم پیغمبران و شیر خدای

نبیرهٔ عرب و مرد خندق و صِفین

نه دل به‌کفر بیالوده و نه لب به شراب

نه گوش داده بدان و نه هوش داده بدین

در مدینهٔ علم است و در مناقب او

در خزانهٔ عقل است رای شمس‌الدین

اجل مُشّید دولت ستوده مجدالملک

بشیر خلق زمان و مشیر شاه زمین

سر فضایل ابوالفضل کاختران سپهر

به صد هزار قِرانش نیاورند قرین

به خدمتش همه آزادگان شدند رهی

به منتش همه شهزادگان شدند رهین

به خاک درگه او کافیان همی نازند

چو موبدان قدیمی به آذر برزین

زحادثات فلک درگه مبارک او

جهان و خلق جهان را بس است حِصن حصین

چو قدر اوست به نزدیک کردگار عظیم

چو ذات اوست به نزدیک شهریار مکین

عظیم دارکسی راکه او دهد تعظیم

مکین‌شناس کسی را که او کند تمکین

به نوک کلک همی هر زمان بپیوندد

هزار عِقد ز یاقوت سرخ و درّ ثمین

ز بهر مرتبت آن عِقده‌ها همی بندد

سپهر گردان برگردن شهور و سنین

اگر خبر شدی ابلیس را ز نور دلش

ز ناز فخر و تکبر نکردی آن مسکین

سجود کردی و هرگز نگفتی آدم را

من آفریده ز نارم تو آفریده ز طین

آیا متابع رای تو مهر روشن تاب

آیا موافق عزم تو عقل روشن بین

اگر ز عقل بپرسی‌ که‌ کیست سیّد عصر

زاهل ملت و دولت تو را کند تعیین

وگر ز یُمن بپرسی که مسکن تو کجاست

دهد جواب که‌هست اندر آن خجسته یمین

وگر فلک زکفایت ترازویی سازد

زبان کلک تو باشد زبانهٔ شاهین

وگر ز چشمهٔ عدلت خورند کبکان آب

کنند رخنه به منقار و مِخلب شاهین

وگر به آهوی دشتی عنایت تو رسد

مکابره بکند با خیال شیر عرین

نگین تویی و چو انگشتری است ملک جهان

بها و قیمت انگشتری بود ز نگین

مراکب تو به اقبال تا به درگه تو

زمانه مرکب اقبال کرده دارد زین

به باطن اندر سرّی است با خدای تورا

که نور آن بدرخشد همی تو را ز جبین

کسی‌که‌کاهش جاه تو را نهد سر و تن

بر او شود بن هر موی چون سر زوبین

کسی که مهر تو از دل برون ‌کند نفسی

شود ز کین تو اندیشه در دلش سکین

متوز کین و عدو را به روزگار سپار

که روزگار به تعجیل ازو بتوزد کین

به وقت آنکه در آغاز فتنه بود جهان

که داد جز تو به تدبیر فتنه را تسکین

چو گشت رای تو پیوند رایت سلطان

کشید رایت عالیس سربه عِلّیین

همه عراق و خراسان به جمله خالی‌گشت

زظالمان بلاجوی و مفسدان لعین

بساط مملکتش را اگر بپیمایند

سری به‌کاشغرست و سری به قسطنطین

جهانیان همه‌گشتند متفق که توراست

ضمیر روشن و رای درست و عزم متین

چو رای و عزم و ضمیر تو هست حاجت نیست

خدایگان جهان را به‌ کارزار و کمین

شدست شاه به تدبیر و رای تو چو پدر

ستوده سیرت و نیکوخصال و نیک‌آیین

همی دهند رسولان زرای و تدبیرت

خبر به حضرت‌کرمان و حضرت غزنین

سخن‌که بود پراکنده چون بنات‌النعس

به مدح ذات تو شدگردگشته چون پروین

چو من مدیح توگویم نبایدم حاجت

که در مدیح تو مدحی دگر کنم تضمین

عروس شعر مرا مِدحَت توکابین است

مَشاطه بخت و قبولت قباله و کابین

به مجلس تو نثار من از دعا و ثناست

که راغبند قضا و قدر بدان و بدین

چو من ثنای توگویم قضاکند احسنت

چو من دعای تو گویم قدر کند آمین

همیشه تا که شود شاد زافرین دل مرد

چنان ‌کجا که ز نفرین دلش شود غمگین

دل تو شاد همی باد زافرین و دعا

دل حسود تو غمگین ز ناله و نفرین

نگاهدار و معین تو خالق دو جهان

تو خلق را به عنایت نگاهدار و معین

شمار ملک به‌دست تو تا به‌روز شمار

جمال دین به بقای تو تا بهٔوم‌الدین