گنجور

 
امیر معزی

در زلف تو گویی‌که فکند ای صنم چین

چندان زره و حلقه و چندان شکن و چین

آن سنبل مشکینت ‌که پوشید به سنبل

وان پسته نوشینت‌ ‌که افکند به پروین

خواهی‌که ببینی گل و نسرین شکفته

رو آینه بردار و رخ خویش همی بین

گفتم که ز فردوسی و پروردهٔ حوران

نی‌نی که ز یغمایی و پروردهٔ تکسین

با آن لب شیرین چه دهی پاسخ من تلخ

نیکو نبود پاسخ تلخ از لب شیرین

تا خلق جهان عشق من و حسن تو دیدند

بستند زبان از سخن خسرو و شیرین

گیرم ننشانی ز دلم آتش عشقت

آخر نفسی با من دل سوخته بنشین

بگشای در وصلت و در بند در هجر

کز وصل تو شادانم و از هجر تو غمگین

بستر همه غم باشد و بالین همه حسرت

روزی‌ که مرا بی‌تو بود بستر و بالین

گویی‌که چه فخرست مرا عاشق چون تو

طعنه مزن ای ترک و مکن مشغله چندین

این فخر مرا بس ‌که همی وصف تو گویم

در بزمگه شمس ملوکان عَضَدالدّین

شه زادهٔ آزاده علی ابن فرامرز

پشت سپه و مونس سلطان سلاطین

جد و پدرش را عَضُد و شمس لقب بود

وین هر دو لقب یافت از او رونق و تزیین

صافی دل او با شه آفاق چنان بود

با صاحب معراج دل صاحب صفین

ایزد دو علی را بگزید از همه عالم

هر دو سپه آرای و هنرمند و به آیین

آن یار پیمبر به‌ گه صلح و گه جنگ

این یار شهنشه به‌ گه مهر و گه‌ کین

آن دین و شریعت ز نبی یافته تعلیم

وین جود و شجاعت ز ملک یافته تلقین

آن سید یاران چه به قدرت چه به کافات

وین سید میران چه‌ به حکمت چه به تمکین

ای عاشق رسم تو همه شیعهٔ حیدر

وی شاکر جود تو همه عترت یاسین

میران سپاهت همه چون بهمن و بهرام

گردان مصافت همه چون بیژن و گرگین

اصل ملکی را به رسوم تو شناسند

چون اصل خراج ملکان را به قوانین

هر جا که به نام امرا دایره سازند

زان دایره نام تو شمارند نخستین

گر نور تو پیدا شدی از گوهر آدم

ابلیس بگفتی‌ که به از نار بود طین

ور روشنی رای تو پرویز بدیدی

هرگز نشدی شیفته بر آذر برزین

ور مِخلَب‌ شاهین شرف دست تو یابد

خورشید رباید ز فلک مخلب شاهین

هرچند که غزنین و سمرقند دو شهرند

سازی ز سمرقند تو ده کشور غزنین

هر میر که بر تخت خلاف تو سگالد

از تخت به سجن‌ افتد و از سجن‌ به سجین

وان کس‌که به عصیان تو ناپاک‌کند دل

مالک دهد اندر سقرش غسل به غسلین

در معرکه چون گوش سواران مبارز

گاهی ز اجل هان شنو و گه ز ظفر هین

در خنجر تو قبه شود قبضهٔ خورشید

بر نیزه تو عقده شود عقدهٔ تنین

امروز در این دولت و این ملک مُهَنّا

هر قوم که آیند به‌ کین آخته سکین

از هیبت نام تو همی زود گریزند

کز گفتن لا حول‌ گریزند شیاطین

جمشید دلیرانی و خورشید امیران

اُ‌مّید ضعیفانی و فریاد مساکین

کردار تو در برج هنر هست کواکب

گفتار تو در باغ ادب هست ریاحین

کردست دل شاه و دل لشکریان قید

لفظ شکر افشانت و طبع‌ گهر آگین

رای تو مشاطه است عروسان سخن را

جود تو چو داماد و عطای تو چو کابین

هرگز نرسد در صفت جود تو وهمم

گر خاطر من اسب بود فکرت من زین

تا با شه شطرنج‌ گه تعبیه بر نطع

باشد فرس و بیدق و فیل و رخ و فرزین

ابر نطع ظفر باد سر تیغ تو کرده

شاهان مخالف را شه مات به نعتین

احباب تو چون شاخ‌ گل اندر مه نیسان

اعدای تو چون بر برگ رز اندر مه تشرین

از تاجوران بر تو ثنا وز فلک احسنت

وز ناموران بر تو دعا وز فلک آمین

 
 
 
فرخی سیستانی

ای روی نکو! روی سوی من کن و بنشین

زنهار ز من دور مدار آن لب شیرین

توسروی وبر پای نکوتر که بود سرو

نی نی که ترا سرو رهی زیبد بنشین

امروز مرا رای چنانست که تاشب

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ناصرخسرو

از بهر چه، ای پیر هشیوار هنربین،

بر اسپ هوا کرد دلت بار دگر زین؟

دین است نهال شکر حکمت، پورا،

بنشانش و به هر وقت ازو بار شکر چین

مر بند هوا را به جز از حکمت نگشاد

[...]

ابوالفرج رونی

نو گشت به فر ملک این صفه زرین

این صفه زرین که بهشتی است نوآئین

این گنبد ثابت که در او ثابت گشتند

خورشید و مه و مشتری و زهره و پروین

این مجلس خرم که در او چهره نمودند

[...]

سنایی

ای باز پسین زادهٔ مصنوع نخستین

در بخشش و بخشایش و در دانش و در دین

محروم چنانست حسودت که گه خشم

بر وی نکند هیچ کسی جود به نفرین

گر طمع کند بوی خوش از باد صبا هیچ

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه