مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۱
... یا دهان ما بگیر ای ساقی ور نی فاش شد
آنچ در هفتم زمین چون گنج ها گنجور بود
شهر تبریز ار خبر داری بگو آن عهد را ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶۰
... چون چنگ همی زارم چون بلبل گلزارم
چون مار همی پیچم چون بر سر گنجورم
گویی که انا گفتی با کبر و منی جفتی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰۹
... هم حاکمی هم داوری هم چاره ناچار من
خاکم شده گنجور زر از تابش خورشید تو
وز فر تو پرها دمد از فکرت طیار من ...
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۲ - بقیهٔ داستان رفتن خواجه به دعوت روستایی سوی ده
... گر بود آن سود صد در صد مگیر
بهر زر مگسل ز گنجور ای فقیر
این شنو که چند یزدان زجر کرد ...
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۵۵ - پرسیدن آن پادشاه از آن مدعی نبوت کی آنک رسول راستین باشد و ثابت شود با او چه باشد کی کسی را بخشد یا به صحبت و خدمت او چه بخشش یابند غیر نصیحت به زبان کی میگوید
... یا چه دولت ماند کو واصل نشد
گیرم این وحی نبی گنجور نیست
هم کم از وحی دل زنبور نیست ...
مولانا » مجالس سبعه » المجلس الاوّل » حکایت
... باری به کرای خر بیر زیدی بار باری به غم دلم بیرزیدی یار
عاقل چیزی جوید که اگر نیاید ننگش نبود و اگر نیابد با خود جنگش نبود چشمش از آن شکار هر روز روشنتر بود ذوقش از آن نگار آبستنتر بود چشمش را گلزار حسنش مخمور میکند دل رنجورش را آن گنج گنجور می کند نسیم بوی او میزند سرمستش میکند دستان و شیوه او میبیند از دست میرود خوف مرگ نی بیم فراق نی غصه پیر شدن نی غارت غیرت مزاحمی نی فلا تعلم نفس ما اخفی لهم من قره اعین جزاء بما کانوا یعملون حق تعالی میفرماید که چه میداند آن نفس خوش نفس که در خلوت سینه نشسته است منتظر بلقیس وار و هدهد خاطرش هر لحظه رقعه نیازی به منقار گرفته است و خبر او به حضرت سلیمان میبرد و رخت او را سوی آب حیوانی میکشد عجب صفت این عشرت را چون پایان باشد کدام پای منزلهای این دارد در جهان و کدام قدوم مقدمی این قدم دارد در عالم گوش کو تا آن شنود در جهان هوش کو تا این نوش کند به ذات ذوالجلال در این زمان که من این میگویم و شما این میشنوید بلند پران عالم غیب از سرادقات آسمان به گوش تیز شنو خود میشنوند که کراما کاتبین یعلمون ما تفعلون و با همدیگر میگویند که ای عجب آن
وجودی که این سخن میگوید و آن آدمی که این نفس میزند چگونه بر آسمان نمیپرد و چگونه پرده هستی بر نمیدرد چشم را میمالند که عجب این آدمیی است که این میگوید چه جای آدمی که اگر نسیم این سخن بر کوه وزد همچو که پاره ها در باد شوق پران شود پاره های آن کوه در هوای ولاء همچون ذره ها معلق زنان شود که لو انزلنا هذا القرآن علی جبل لرأیته خاشعا متصدعا من خشیة الله این وجود دک و پاره پاره نمیشود خداوندا چه چیز مانع دک است که این وجود آدمی که چنین عجایبی بر زبان و دل او میرود یا در گوش او میرود یا به قلم مینویسد چون میرود چون برقرار میماند خطاب عزت میآید که آنچه مانع دک است حجاب شک است ...
مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹
... دل در غمت در آتش سوزان نشسته است
گنجور درد گشت سراپای ذات من
تا عشق تو در ین دل ویران نشسته است ...
مجد همگر » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۹
... نظمی که فرستادیم از روی تفضل
زانهاست که خورشید به گنجور فرستد
آری چه شود کم اگر آن گلبن دولت ...
سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در وصف بهار
... ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار
پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور
نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۱
... خلق عالم شده مستغرق دریای غرور
طالب گوهر و گنجور نهنگان غیور
حکیم نزاری » ادبنامه » باب هشتم - در نکوهش غرور و عجب و دروغ و شکر احسان خداوندگار به جای آوردن » بخش ۲ - حکایت
... مگر کرد روزی هوای ندیم
ز گنجور درخواست طبع کریم
بیاورد دینار زر یک هزار ...
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۳ - سلطان کیقباد، گر چه جوان عشرت پسند و عیاش بود مگر از فهم شعر بی بهره نبود وامیر خسرو را صله داد و مکلف به نظم آوردن شرح دیدار او سال پیش بین پسر و پدر (کیقباد و ناصرالدین محمود) نمود، زیرا امیر خسرو خود گواه آن وقایع بود که، آن زمان سبب استحکام اوضاع سلطنت هند گردید در قران السعدین میگوید:
... آیدم از خواندن آن دل به جای
این سخنم گفت و به گنجور جود
از نظر لطف اشارت نمود ...
اوحدی » جام جم » بخش ۵۳ - در شفقت بر زیر دستان
... گر غلام تو بود چون هشتی
اگر این بنده را تو گنجوری
مرگ ازو باز دار و رنجوری ...
ابن یمین » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۴٠٠
... شاهرا از وی خوش آمد اینسخن گفتا که زه
یکهزار از بهر وی گنجور شه بشمرد زر
پیر گفت ار کشت غیری بر بسی سال آورد ...
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۲۶
... کرده ایم از ملک هستی کنج عزلت اختیار
وین دل ویرانه گنج و نیستی گنجور ماست
آنک دایم در خرابات فنا ساغر کشد ...
سلمان ساوجی » فراق نامه » بخش ۱۳ - بوسه بر باد (۳)
... بفرمود دارای گیتی ستان
به گنجور تا حملهای گران
به پیلان ز گنجینه بیرون برد ...
سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۳۳ - جواب دادن حورزاد جمشید را
... چو بشنید این سخن مهراب برخاست
متاع چین ز گنجور ملک خواست
بسی دیبای زیبا و گهر داشت ...
سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۸۴ - قطعه
... به جامی باده کارش بار بسته است
ز گنجور افسر عزت گهر جوی
مرصع جامه و زرین کمر جوی ...
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵
... نه بر هر میر و سلطان می برم رشک
نه دارم چشم بر گنجور و دستور
نه بر گنج فراوان می برم رشک ...
عبید زاکانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در مدح جلالالدین شاه شجاع
... به پیش بخشش او یک زمان وفا نکند
هر آن متاع که گنجور بحر و کان دارد
جهان پناه که خورشید پادشاهی چرخ ...