گنجور

 
مولانا

بر گرد گل می گشت دی نقش خیال یار من

گفتم درآ پرنور کن از شمع رخ اسرار من

ای از بهار روی تو سرسبز گشته عمر من

جان من و جان همه حیران شده در کار من

ای خسرو و سلطان من سلطان سلطانان من

ای آتشی انداخته در جان زیرکسار من

ای در فلک جان ملک در بحر تسبیح سمک

در هر جمال از تو نمک ای دیده و دیدار من

سردفتر هر سروری برهان هر پیغامبری

هم حاکمی هم داوری هم چاره ناچار من

خاکم شده گنجور زر از تابش خورشید تو

وز فر تو پرها دمد از فکرت طیار من

ای در کنار لطف تو من همچو چنگی بانوا

آهسته‌تر زن زخمه‌ها تا نگسلانی تار من

تا نوبهار رحمتت درتافت اندر باغ جان

یا خار در گل یاوه شد یا جمله گل شد خار من

از دولت دیدار تو وز نعمت بسیار تو

صد خوان زرین می نهد هر شب دل خون خوار من

هر شب خیال دلبرم دست آورد خارد سرم

تا برد آخر عاقبت دستار من دستار من

آن کم برآورد از عدم هر لحظه در گفت آردم

تا همچو در کرد از کرم گفتار من گفتار من