گنجور

 
عبید زاکانی

نه بر هر خان و خاقان می‌برم رشک

نه بر هر میر و سلطان می‌برم رشک

نه دارم چشم بر گنجور و دستور

نه بر گنج فراوان می‌برم رشک

نه می‌اندیشم از دوزخ به یک جو

نه بر فردوس و رضوان می‌برم رشک

نه بر هر باغ و بستان می‌نهم دل

نه بر هر قصر و ایوان می‌برم رشک

ز من چرخ کهن بستد جوانی

بر آن ایام و دوران می‌برم رشک

چو رنج دیگرم بر پیری افزود

به حال هرکسی زان می‌برم رشک

چو دردم می‌شود افزون در آن حال

بر آن کاو می‌دهد جان می‌برم رشک

عبید از درد می‌نالد شب و روز

بر آن کاو یافت درمان می‌برم رشک