همین قصه میکرد مرغی به باغ
ز درد جدائیش در سینه داغ
شب تیره تا روز روشن نخفت
غم یار خود با دل ریش گفت
برآمد به گوش ملک زاریاش
بدانست کز چیست بیماریاش
بدو گفت کای یار دمساز من
تویی در غم دوست انباز من
تو را داغ بر دل، مرا بر جگر
بیا تا بسوزیم با یکدگر
کسی را که داغی بود بر جگر
دهر ناله او ز حالش خبر
همه بوی مشک آید از درون
چو مشک از حدیثش دمد بوی خون
ز قولش برآشفت و نالید مرغ
جوابیش خوش گفت و بالید مرغ
که عشق من و تو هردو یکی است
تفاوت میان من و تو بسی است
مرا کرد یار از بر خویش دور
منم عاشقی در فراقش صبور
به ناچار دور ش ز در ماندهام
بدین حالت از هجر درماندهام
همه روز ز هر غمش میچشم
همه شب از ناله بر میکشم
به درد و غمم میرود روزگار
ندانم چه باشد سرانجام کار؟
تو یاری به کف داشتی چون نگار
بدادی ز دست از سر اختیار
چو کام دل خویشتن راندهای
به ناکامی امروز درماندهای
تو را بوده کام دلی در کنار
ندیده چنان کام دل روزگار
ز بیش خودش راندهای ناگهان
ندیدم که عاشق بود کامران
ملک چون ز مرغ این حکایت شنید
بزد دست و بر تن گریبان درید
که دردا ز ناپایداری من
در این عاشقی شرمساری من
که در عاشقی اعتبارم کند؟
که مرغی چنین شرمسارم کند
چه بودی اگر بال بودی مرا
که با مرغ بپرید در هوا
ملک با خبال رخش صحبتی
شب و روز میداشت در خلوتی
و از آن سو سپهدار خوبان چنین
بیاورد لشکر به گیلان زمین
همه را پر بیشه و کوه بود
رهی تنگ و لشکر بس انبوه بود
درختان سر افراشته بر فلک
سر و بیخشان بر سما و سمک
بلندی کوهش بدان پایگاه
که تیغش خراشید رخسار ماه
سر کوه سوده فلک را کمر
چو کوه و کمر هر دو با یکدیگر
شده بر کمر کوه را حلقه یار
مقیمانش را اژدها یار غار
همه کوه و هامون گیاه و کیا
کیایی نهان در بن هر گیاه
هوایش به حدی چنان بود گرم
که چون موم میشد دل سنگ نرم
خبر چون به سالار گیلان رسید
که آمد درفش سپاهی پدید
فرستاد از هر سویی لشکری
به هر مرز و بومی و هر کشوری
سپاهی بیاور مانند کوه
کز آن کوه و هامون همی شد ستوه
بیاراستند آن سپه کوه و در
به خشت و تبریزین و گیلی سپر
بدان مرز گفتی که هر مرد کشت
برآمد به جای علف تیغ و خشت
دو لشکر رسیدند با یکدگر
پر از کین درون و پر از باد سر
دو کوه گران در هم آویختند
دو دریا به یکدیگر آمیختند
ز باریدن تیغ و گرد غبار
هوا گشت چون ابر پولاد بار
فلک را دم کر و نای از خروش
در آن روز کر کرد چون صخره گوش
نهان گشت روی هوا در غبار
علم میفشاند آستین بر غبار
در افکند دریا بر ابرو گره
بپوشید در آب ماهی زره
سر سرکشان از دم تیغ چاک
زنان زیر لب خنده زهرناک
به ضرب تبر سر ز هم وا شده
چو بسته درو مغز پیدا شده
فتاده ز سر مغز گردان برون
بر آن مغز شمشیر گریان به خون
شد از گرد تاریک چرخ برین
زمین آسمان، آسمان شد زمین
رخ لعل فرسوده در زیر نعل
ز خون آهنین نعلها گشته لعل
چکا چاک شمشیر بد هولناک
دل کوه شد ز آن چکا چاک چاک
چه در خون گردان تبر زین نشست
گذشت از سر و تن تبریزین شکست
نمیخورد جز آب خنجر جگر
نمیکرد جز تیر بر دل گذر
سپهدار ایران چو باد وزان
که خیزد به فصل خزان در رزان
به هر سو که مرکب برانگیختی
سر از تن چو برگ رزان ریختی
گهی راند بر چپ گهی سوی راست
ز هر سو چو دریای چنین موج خاست
سپاه بد اندیش را روی بست
چو زلفش سراسر به هم در شکست
چنین تا به سر خیل گیلان رسید
سپهبد چو عکس درفشش بدید
به دل گفت که اینجا درفش است و مشت
عنان را بپیچید و بر کرد پشت
صف لشکر از جای برکنده شد
به هر سوی لشکر پراکنده شد
سراسیمه در دشت و کهسار گشت
دو روزی و آخر گرفتار گشت
وز آن پس در آن مرز ماهی نشست
در عدل و بیداد بگشاد و بست
چو آمد همه کار گیلان به ساز
به پیروزی و خرمی گشت باز
در آندم که سلطان نیلی حصار
ظفر یافت بر لشکر زنگبار
ببستند بر کوهه پیل کوس
هوا شد ز گرد زمین آبنوس
سپه را ز گیلان به ایران کشید
خبر چون به شاه دلیران رسید
بفرمود تا سروران سپاه
سراسر پذیره شدندش به راه
بیامد سپهدار پیروز جنگ
درفشی پس و پشت فیروزه رنگ
شده لعل رخسارش از آفتاب
ز برگ گل لعل ریزان گلاب
نشسته بر اطراف رویش غبار
چو بر گرد مه گرد مشک تتار
قدش رایت لشگر و دلبری
سر رایتش خسرو خاوری
دو مشکین کمند و دو زنجیر مو
فرو هشته بر آفتاب از دو سوی
ز یک سو سر دشمنان در کمند
ز یک سو دل دوستانش به بند
رخش در فروغ جمالش به تاب
کشیده سپر در رخ آفتاب
کجا رانده او ادهم رهنورد
شده عنبر اشهب آنجا به گرد
بیامد چنین تا به درگاه شاه
فرود آمد و رفت در بارگاه
چو از دور تاج شهنشه بدید
نیایش کنان پیش تختش دوید
سر تخت بنهاد در پیش تخت
شهنشه گرفتش در آغوش سخت
ملک مدتی آب حیوان طلب
همی کرد تا باز خوردش به لب
بپرسیدش از رنج و راه دراز
که چون آمدی در نشیب و فراز؟
بسی منت از داور دادگر
که باز آمدی دوستکام از سفر
بفرمود تا مطرب دلنواز
ز ساز آورد بزم عشرت به ساز
پری چهره آن جام جمشید و کی
در آورد رخشان ز خورشید می
در افکند بحری به کشتی زر
که در نمیکرد کشتی گذر
ملک تشنه آن جام میبستدش
چو کشتی که دریا کشد در خودش
به شادی روی صنم نوش کرد
زمان گذشته فراموش کرد
بفرمود دارای گیتی ستان
به گنجور تا حملهای گران
به پیلان ز گنجینه بیرون برد
کلاه و کمر کوه کوه آورد
نخستین از آن سرکشان، پادشاه
چو خورشید بخشید خلعت به ماه
چو چرخش قبای مرصع بداد
چو مهرش ز زر تاج بر سر نهاد
دل و جان بر او کرده ایثار بود
چه جای زر و اسب و دینار بود؟
به نام آوران و سران سپاه
قبا و کمر داد و رومی کلاه
در گنج بگشاد و دینار داد
به لشکر زهر چیز بسیار داد
بر آن ماه چندانکه که بگذشت سال
فزون میشدش حسن همچون هلال
هوا هر نفس بود بی شرمتر
همی کرد مهر فلک گرمتر
همه روزه تخم طرب کاشتند
ز آب رزش آب میداشتند
همه ساله بودند با بزم می
چه بزمی که زد خنده بر بزم کی
چنین تا برآمد برین چند سال
بر آن ماه ناگه بگردید حال
خم آورد بالای سرو سهی
گرفتش گل لعل رنگ بهی
نسیم خزان بر بهارش گذشت
چو چشم خوش خویش بیمار گشت
طلب کرد بالین سرش از وبال
نهالی وطن ساخت سیمین نهال
زمانه مه روشنش تیره کرد
ز دوران رسید آفتابش به زرد
چو شد تیره روزش به شب نیم شب
همین کامدش جان به لب زیر لب
به یاران خود گفت یاری کنید
چو مرغان بر این سرو زاری کنید
بیاید یاران و بر حال یار
ببارید اشک و بنالید زار
که من دادهام زندگانی به باد
چو گل میروم در جوانی به باد
بر این سبز خط و بر این گلعذار
چو ابر بهاری بگریید زار
به می در ز لعلم حکایت کنید
به مستی ز چشمم روایت کنید
به شادی لعل لبم میخورید
ز من گه گهی یاد میآورید
به آب سرشکم بشوئید تن
بسازیدم از برگ نسرین کفن
گل اندر عماری من گسترید
عماریم چون غنچه گل برید
به سوی چمن تا سهی سرو ناز
برد بر قد نازنینم نماز
سرآسیمه در باغ آب روان
زند سنگ بر سینه دارد فغان
که او خوی خوش از من آموخته است
صفای درون از من اندوخته است
بسی بر لبش کامران بودهام
بسی بر کنارش من آسودهام
به چشم اندر آرد ز غم لاله خون
چو نرگس کند شمع را سرنگون
چو در گل نهید این تن پر ز ناز
ز خاکم قدم را مگیرید باز
فرو شد مه چارده نیمه شب
برآورد شیرین روان را به لب
قفس خرد بشکست و طوطی پرید
به هندوستان رفت و باز آرمید
بیامد که بر سر کند خاک خور
نمییافت کز اشک شد خاک تر
به عادت فلک بر سر کوی و راه
همی ریخت از خرمن ماه کاه
همه راه ز آمد شد کهکشان
پر از کاه شد چون ره کهکشان
دم صبح آهی برآورد سرد
پلاسی چو شب در بر روز کرد
بلورین قدح زهره بر زد به سنگ
به ناخن خراشید رخسار چنگ
دریدند خنیاگران روی دف
به سر بر همی زد می لعل کف
رخ نی ز آه سیه شد سپاه
نیامد برون از دمش غیر آه
ز حسرت در افتاد آتش به عود
دلش سوخت وز دل بر آورد دود
نمیزد کسی با نی آنروز دم
ز چشمش نمیآمد الا که نم
پس آنگه به کافور و مشک و گلاب
بشستند اندام چون آفتاب
تن نازنینتر ز برگ سمن
گرفتند چون غنچهاش در کفن
ز عود و زرش مرقدی ساختند
ز دیبای چین فرش انداختند
چو شکر در آمیختندش به عود
بر آمد ز سوز دل خلق دود
تو گفتی که بودش سیاه و کبود
زمین در پلاس سیه تار و پود
چو تابوتش از جای برداشتند
همه ناله و وای برداشتند
بزرگان سراسیمه چون بیهشان
همه راه بر دوش نعشش کشان
نهادند یاران به خاک اندرش
شده خشت بالین و گل بسترش
جهانا ندانم دلت چون دهد
که بادی خنک بر چنین گل جهد؟
چنان تازه سروی چرا بر کنی
به تابوت در تخته بندش کنی؟
به کردار آتش رخش برفروخت
دل آخر بر آن آتشت چون نسوخت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن از شعرهای نظامی گنجوی دربارهی عشق و فراق است. در این داستان مرغی در باغ به درد جدایی از یار خود میسوزد و شبها بیخوابی میکشد. او با دل شکستهی خود از غم و دردش میگوید و از یاری صادقانهای که در عشقش داشته یاد میکند. سپس به تصویر نبردی بزرگ میان دو لشکر پرداخته میشود که در آن دلیران به جنگ میپردازند و زمین و آسمان پر از غبار و خون میشود. در نهایت، به توصیف زندگی و زیباییهای عشق و سپس به سرنوشت غمانگیز آن عشق پرداخته میشود. شخصیت اصلی که عاشق است، به مرور به بیماری و پیری دچار میشود و در نهایت با حسرتی عمیق چهرهی محبوب و لحظات خوش گذشته را به یاد میآورد. شعر با یک مرگ اندیشناک و تدفین عاشق به پایان میرسد و حسی از اندوه و حیرت نسبت به زوال عشق و زیبایی را منتقل میکند.
هوش مصنوعی: مرغی در باغ به خاطر جداییاش از معشوقش، داستانی را بازگو میکند و از درد جداییاش گلهمند است. این درد عمیق و سوزناک در دلش جای گرفته است.
هوش مصنوعی: در شب تار و تیره، دل رنجیدهام از دوری یار هیچگاه آرام نگرفت و با قلبی زخمی با او سخن گفتم.
هوش مصنوعی: درختی که در باغی رشد کرده بود، صدای درد و رنج خود را به گوش ملک رساند و او فهمید که علت مشکل این درخت چیست.
هوش مصنوعی: او به یارش میگوید: ای دوستی که همدم من هستی، تو در غم و اندوه دوستم شریک و همراه من هستی.
هوش مصنوعی: آمدی و داغی بر دل من گذاشتی، من هم در دل خود غم و سوزی دارم. بیا تا با هم بسوزیم و دردهای یکدیگر را حس کنیم.
هوش مصنوعی: کسی که درد و رنجی عمیق در دلش دارد، با نالهاش حالتی را که دارد بازگو میکند.
هوش مصنوعی: همه جا بوی خوش و عطر دلانگیز میپیچد، مثل بوی مشک که وقتی از آن صحبت شود، خوشبوتر و به یاد ماندنیتر میشود.
هوش مصنوعی: پرندهای که پاسخ را شنید، با نارضایتی و ناله از گفتهاش بیدار شد و پرندهای دیگر که به او پاسخ داد، خوشحال و سربلند بود.
هوش مصنوعی: عشق من و تو یکسان است، اما تفاوتهای زیادی بین من و تو وجود دارد.
هوش مصنوعی: دوست من مرا از خود دور کرده است و من به خاطر عشق او در این جدایی صبور و تحملکننده هستم.
هوش مصنوعی: به اجبار از در تو دور ماندهام و در این حالت، به خاطر جدایی از تو بیش از حد ناامید و درماندهام.
هوش مصنوعی: من هر روز از غمهایش گریه میکنم و هر شب به خاطر نالههای درونم آه و ناله میزنم.
هوش مصنوعی: روزگار به عنوان مرگ و غم من به کجا میکشد و پایان کارم چه خواهد بود؟
هوش مصنوعی: تو یاری داشتی که مثل یک معشوق زیبا و دلربا بود، اما آن را از دست دادی و دیگر انتخابی نداشتی.
هوش مصنوعی: زمانی که به آرزوها و خواستههای خود نرسیدهای و احساس ناامیدی میکنی، اکنون در سختی و درماندگی به سر میبری.
هوش مصنوعی: تو در کنار کسی که به او علاقه داری، آنچه که در دل میخواهی را تجربه کردهای، اما مانند خوشیهای روزگار آن را ندیدهای.
هوش مصنوعی: ناگهان دیدم که کامران عاشق بوده، در حالی که خود را از خودش دور کرده است.
هوش مصنوعی: وقتی پادشاه این داستان را از پرنده شنید، با خشم دست به کار شد و گریبان خود را چاک کرد.
هوش مصنوعی: او به خاطر ناپایداری و عدم ثباتش در عشق، دچار درد و شرمساری شده است.
هوش مصنوعی: عاشق شدن چه اعتبار و ارزشی برای من دارد وقتی که حتی یک پرنده میتواند اینقدر مرا شرمنده کند؟
هوش مصنوعی: اگر تو بال داشتی، میتوانستی همچون پرندهای با من در آسمان پرواز کنی.
هوش مصنوعی: پادشاه مدام در خلوت با اسبش صحبت میکرد.
هوش مصنوعی: سردار دلانگیز و زیبایان به این شکل نیروهایش را به گیلان میآورد.
هوش مصنوعی: در هر سو جنگل و کوه وجود داشت و راهی باریک بود، در حالی که جمعیت زیادی در آنجا حضور داشتند.
هوش مصنوعی: درختان بلند و سرسبز به آسمان رسیدهاند و ریشههایشان نیز به سوی آسمان گسترش یافته است.
هوش مصنوعی: بلندی کوه به خاطر موقعیتش به گونهای است که حتی تیغ تیز آن نیز میتواند چهرهی زیبا و روشنی همچون ماه را بخراشد.
هوش مصنوعی: سر کوه در نهایت، آسمان را به مانند کمر خود درآورده است، گویی که کوه و کمر هر دو در یک راستا و با هم هستند.
هوش مصنوعی: حلقهای از یار بر دور کمر کوه است و اژدهایی که ساکنان غار را تهدید میکند.
هوش مصنوعی: در هر بخش از طبیعت، از کوهستانها گرفته تا دشتها و گیاهان، نوعی زندگی و موجودیت نهفته است که نشاندهنده وجود و تاثیرات خاص خود میباشد.
هوش مصنوعی: هوای آنجا به قدری گرم بود که دل سنگی هم مانند موم نرم میشد.
هوش مصنوعی: خبر به فرمانده گیلان رسید که پرچم سپاهی آشکار شده است.
هوش مصنوعی: از هر طرف سپاهی به هر خاک و سرزمین و کشوری فرستاده شد.
هوش مصنوعی: آورده شده که نیروهایی را بیاور که همچون کوه استوار و محکم باشند، نه اینکه از کوه و بیابان احساس خستگی و ناتوانی کنند.
هوش مصنوعی: آن گروه آماده شده بودند، کوه و در را با خشت و زرهای زیبا پوشانده بودند.
هوش مصنوعی: بدان مرز گفتی که هر مرد کشت، در آنجا به جای علف، تیغ و خشت روییده است.
هوش مصنوعی: دو گروه دشمن با خشم و کینهای عمیق به هم رسیدند، در حالی که درونشان مملو از خشم و بیرونشان پُر از تهدید و نیرنگ بود.
هوش مصنوعی: دو کوه بزرگ با هم برخورد کردند و دو دریا نیز به یکدیگر پیوستند.
هوش مصنوعی: به خاطر بارش تیغ و گرد و غبار، هوا مانند ابرهای فولادی تغییر شکل داد و تیره شد.
هوش مصنوعی: در روزی که صداها به اوج خود رسیدند، آسمان به گونهای شگفتانگیز به سکوت و آرامش فرو رفت و مثل سنگی سخت، گوشها را از شنیدن بازداشت.
هوش مصنوعی: چهره آسمان در زیر غبار علم پنهان شده و علم این غبار را از خود دور میکند.
هوش مصنوعی: دریا با امواج خود ابروهای زیبا را میپوشاند و در زیر آب، ماهی با زرهای از بدن خود، خود را محافظت میکند.
هوش مصنوعی: سران ستمگران با شمشیری بران از هم شکافته میشوند و در حالی که زیر لب خنکاهی تلخ دارند، به طعنه و تمسخر میخندند.
هوش مصنوعی: با ضربهای به تنه درخت، سر آن شکسته شده و مغز درونش دیده میشود.
هوش مصنوعی: مغز اصلی سر، از گردانها جدا شده و بر روی شمشیر که به خون آغشته است، افتاده است.
هوش مصنوعی: از تاریکی و مشکلاتی که در زمین وجود دارد، آسمان به گونهای تغییر کرده که گویی زمین به آسمان تبدیل شده است.
هوش مصنوعی: چهره زیبا و درخشان او در اثر ضربههای نعلهای آهنی، دیگر آن شکوه و زیبایی خود را ندارد و به نوعی آسیب دیده و خسته به نظر میرسد.
هوش مصنوعی: صدای تیز شمشیر به حدی هولناک و وحشتآور بود که دل کوه را به لرزه انداخت.
هوش مصنوعی: در این بیت به صحنهای اشاره شده که در آن شخصی یا گروهی بر سر و بدن مردم تبریز ضربه میزنند و این اقدام باعث تلفات و خرابیهای زیادی میشود. به نوعی حس غم و ناامیدی از وضعیت پیش آمده را نیز القا میکند.
هوش مصنوعی: او فقط آب خنجر را مینوشد و تیر بر دل را جز برای جراحت نمیزند.
هوش مصنوعی: فرمانده نیروهای نظامی ایران مانند بادی است که در فصلی خاص به حرکت درمیآید، زمانی که درختان در حال ریزش برگهای خود هستند.
هوش مصنوعی: هر کجا که اسب را برانگیختی، سر از بدنت به راحتی جدا شد مانند برگی که در پاییز میریزد.
هوش مصنوعی: گاهی به چپ میراند و گاهی به راست، همچون دریا که از هر سو موجی بلند میشود.
هوش مصنوعی: سپاه بد اندیش را متوقف کرد، مانند زلفی که به طور کامل در هم ریخته و در هم شکسته است.
هوش مصنوعی: وقتی سپهبد به جمعیت گیلان رسید و پرچمش را دید، مانند تصویری از آن در ذهنش شکل گرفت.
هوش مصنوعی: به دل گفتم که اینجا به علامت پیروزی است و با چرخاندن افسار، حرکت را شروع کردم و به پیش رفتم.
هوش مصنوعی: لشکر تکهتکه شد و به هر سمت و سو پراکنده گردید.
هوش مصنوعی: در دشت و کوهستان شتابان رفت و آمد کرد و بعد از دو روز به دام افتاد.
هوش مصنوعی: پس از آن در آن سرزمین، ماهی در عدل و بیداد زندگی کرد و کارهای خوب و بد را انجام داد.
هوش مصنوعی: وقتی همه چیز در گیلان به سامان رسید، شادی و پیروزی دوباره به آنجا برگشت.
هوش مصنوعی: در آن زمان که پادشاه نیل به پیروزی بر سپاه زنگبار دست یافت.
هوش مصنوعی: یک فیل بزرگ بر روی کوهی قرار گرفت و در نتیجه، هوا به دلیل گرد و غبار زمین به رنگ سیاه و شبیه چوب آبنوس درآمد.
هوش مصنوعی: خبر به شاه دلیران رسید که سپاه از گیلان به سمت ایران حرکت کرده است.
هوش مصنوعی: فرمان داد تا سروران و فرماندهان سپاه به طور کامل در مسیر او حاضر شوند.
هوش مصنوعی: سردار پیروز میدان جنگ با درفشی زیبا و فیروزهای به میدان آمد.
هوش مصنوعی: رنگ رخسار او مانند لعل شده است، به خاطر تابش آفتاب، و گلبرگهای گل لعل نیز به شکل قطرات گلاب به زمین ریختهاند.
هوش مصنوعی: غبار بر اطراف چهرهاش نشسته، مانند غبار که بر دور ماه و گردی خوشبو نشسته است.
هوش مصنوعی: قد او مانند پرچم سپاهیان است و دلبر بودنش مانند سرپرچم که خسرو خاوری (پادشاه خاور) را به یاد میآورد.
هوش مصنوعی: دو مشک مشکی و دو زنجیر مو بر روی آفتاب قرار گرفته و از دو سوی آویزان شدهاند.
هوش مصنوعی: از یک طرف، دشمنان در دام و تلهای گرفتار شدهاند، و از طرف دیگر، دل دوستانش نیز در چنگال و اسارت است.
هوش مصنوعی: چهره زیبای او درخشان و خیرهکننده است، مانند سپری که در برابر نور آفتاب تابیده شده باشد.
هوش مصنوعی: کجا رفته است آن مرد شجاع که به عنوان راهنما انتخاب شده و اکنون در آنجا عطر خوشی به مشام میرسد؟
هوش مصنوعی: او به سوی درگاه شاه آمد و وارد بارگاه شد.
هوش مصنوعی: وقتی از دور تاج شاه را دید، با احترام و نیایش به سمت تخت او دوید.
هوش مصنوعی: بر روی تخت سلطنت، فردی را به نزدیکی پادشاه آوردند و پادشاه او را با محبت و قدرت در آغوش خود گرفت.
هوش مصنوعی: یک پادشاه مدتی در جستجوی آب حیات بود تا به لبش برسد و از آن بنوشد.
هوش مصنوعی: از او درباره مشکلات و مسیر طولانیاش سوال کردند، که چطور در این فراز و نشیبها به اینجا رسیدی؟
هوش مصنوعی: بسیار خوشحالم که ای داور نیکوکار، تو دوباره به ما بازگشتی و دوستم را از سفر به خانه آوردی.
هوش مصنوعی: فرمان داد تا نوازندهای با صدای دلنواز، سازش را بیاورد و مراسم شادی و لذت را با نواهای خود زینت بخشد.
هوش مصنوعی: جوانی با چهرهای زیبا و دلربا مانند جام جمشید، کی میتواند رویدادی را رقم بزند که آنقدر درخشان و تابناک باشد که مانند نور خورشید باشد.
هوش مصنوعی: در دل دریا، کشتیای از طلا غرق شد که هیچ راهی برای نجات آن وجود نداشت.
هوش مصنوعی: فرشتهای که به سراغ انسان آمده، در حالی که به شدت به شراب مینوشد، همانند کشتیای است که در دریا غرق میشود.
هوش مصنوعی: به خوشحالی و زیبایی چهره معشوقش نوشید و تمام خاطرات تلخ گذشته را فراموش کرد.
هوش مصنوعی: فرماندهی به فرماندهان خود دستور داد که با بارهای سنگین به گنجینهای بروند.
هوش مصنوعی: در این متن اشاره به این است که از گنجینهای که در دل کوهها وجود دارد، کلاه و کمری برای پیلان خارج کرده و به قدرت و عظمت کوهها اشاره کرده است. یعنی با برداشتن چیزهای گرانبها از مکانهای مهم، نشانهای از توانایی و شکوه طبیعت به تصویر کشیده شده است.
هوش مصنوعی: در آغاز، پادشاهی از بین شورشیان به مانند خورشید، لباس و نشانی ارزشمند به ماه اهدا کرد.
هوش مصنوعی: زمانی که زیبایی و شکوهی خاص در همۀ موجودات نمایان شد، همانند تابش خورشید که بر سر تاجی از طلا نشسته است.
هوش مصنوعی: برای او دل و جان را فدای او کردهای، پس چه ارزشی دارد زر و اسب و دینار؟
هوش مصنوعی: در باد گرفتن نام آوران و فرماندهان سپاه، لباس و کمر را تنظیم کردند و به رومیان کلاهی نهادند.
هوش مصنوعی: او در گنج را باز کرد و به سربازان دینار داد و از هر چیز دیگری نیز به آنها بخشید.
هوش مصنوعی: هر چه زمان میگذرد و سالها سپری میشود، زیبایی آن ماه بیشتر و بیشتر میشود و به مانند هلال درخشانتر میگردد.
هوش مصنوعی: هوا با هر نفس، بیاعتنا و بیشرمتر میشود و خورشید به شدت بیشتری میتابد.
هوش مصنوعی: هر روز برای شادی و نشاط، تخم خوشی میکاشتند و از آب زعفران برای آبیاری آن استفاده میکردند.
هوش مصنوعی: هر سال در جشن و شادی میگذشتند، اما این جشن که باعث شادی و خنده شد، چه جشن خاصی بود؟
هوش مصنوعی: پس از گذر چندین سال، ناگهان حال او تغییر کرد و مثل ماهی که در آسمان میگردد، دگرگون شد.
هوش مصنوعی: سرو بلند و زیبا بالهایش را خم کرده و گل قرمزرنگی را در آغوش گرفته است.
هوش مصنوعی: نسیم پاییز بر بهار جاری شد، مانند اینکه چشمان زیبا و خوشخلقش بیمار شدند.
هوش مصنوعی: او از زحمات و مشکلات زندگیاش، به خود مکانی آرامشدهنده و زیبا برای زندگیاش ساخت.
هوش مصنوعی: روزگار روشنایی او را تاریک کرد و با گذر زمان، آفتابش به زردی گرایید.
هوش مصنوعی: زمانی که روزش تیره و تار شود و به نیمه شب برسد، زندگیاش به آخر میرسد و او به سختی نفس میکشد.
هوش مصنوعی: به دوستانش گفت که در کمک به همدیگر تلاش کنند و مانند پرندگان بر روی این درخت به همدردی و ناراحتی پردازند.
هوش مصنوعی: بیایید دوستان و برای حال یار گریه کنید و با صدای بلند ناله کنید.
هوش مصنوعی: من زندگیام را به هدر دادهام، مثل گلی که در جوانی پژمرده میشود و به باد میرود.
هوش مصنوعی: زیر این خط سبز و بر روی این گلهای زیبا، مانند ابرهای بهاری، بیوقفه اشک میریزد و غمگین است.
هوش مصنوعی: از علم و دانش بگوئید، اما به زبانی گیرا و دلنشین، و از حالتی که مستی به من دست داده صحبت کنید، به گونهای که چشمهایم داستانی را روایت کنند.
هوش مصنوعی: شما با لذت از زیبایی لبهای من بهرهمند میشوید و هر از گاهی من را به یاد میآورید.
هوش مصنوعی: به خاطر گریههایم، بدنم را با آب اشک شستم و برای خودم کفنی از برگهای گل نسرین درست کردم.
هوش مصنوعی: در اتاق من گلها را پخش کردهاند، اما حالا که به گلبرگهای خود اشاره میکنم، حس میکنم که هنوز در مرحله غنچهام.
هوش مصنوعی: به سمت باغ میروم تا به درخت سرو زیبایی که قدش مانند معشوق من است، احترام بگذارم.
هوش مصنوعی: در باغی که آب روانی جاری است، آرامش به هم خورده و سنگی به سینهای میزند که نالهای از آن بلند میشود.
هوش مصنوعی: او خوشخلقی را از من یاد گرفته و صفای درونم را از من به دست آورده است.
هوش مصنوعی: من بارها لذت و خوشی را بر لبان او دیدهام و در کنار او احساس آرامش کردهام.
هوش مصنوعی: به چشمان معشوق، غم و اندوهی مانند خون لاله دیده میشود. همانطور که گل نرگس میتواند شمع را خاموش کند.
هوش مصنوعی: وقتی که این جسم لطیف و زیبا را در خاک بگذارید، دیگر به پاهایم نگاه نکنید.
هوش مصنوعی: در نیمه شب، ماه کامل در آسمان ظاهر شد و زیباییاش به لبهای شیرینزبانان افزوده شد.
هوش مصنوعی: قفس اندیشه و عقل شکست و طوطی آزاد شد. او به هندوستان سفر کرد و سپس به خانه برگشت.
هوش مصنوعی: او آمد تا بر سرش خاک بریزد، اما نتوانست چون زمین به خاطر اشکهاش خیس شده بود.
هوش مصنوعی: فلک به طور عادت همواره در مسیر خود بر سر خیابانها و کوچهها، مانند بذرهایی که از خرمن کاه به زمین میریزد، چیزهایی را پراکنده میکند.
هوش مصنوعی: همه راهها به هم رسید و کهکشان پر از کاه و خاشاک شد، مانند راهی که به کهکشان میرسد.
هوش مصنوعی: در صبح زود، هوای خنکی به وجود آمد که مانند شب، روز را نیز در بر گرفت.
هوش مصنوعی: قدح بلورین زهره بر سنگ خورد و باعث شد که ناخن چنگ بر روی چهرهاش خراش بیندازد.
هوش مصنوعی: رو musicians با ضرباتی که بر روی دف میزنند، پردهها را پاره کردند و مشغول نواختن شدند، در حالی که با دست خود جام شراب قرمزی را به سر میزنند.
هوش مصنوعی: چهرهاش به خاطر غم و اندوهی که به دل دارد، در تاریکی فرورفته است و جز درد و افسوس چیزی از او بیرون نمیآید.
هوش مصنوعی: به خاطر حسرتی که در دل دارد، آتش به چوب عود میافتد و دلش میسوزد و از دل او دود بلند میشود.
هوش مصنوعی: در آن روز هیچ کس با نی آهنگ نمینواخت و از چشمانش تنها قطرههای اشک میآمد.
هوش مصنوعی: سپس بدن را با کافور، مشک و گلاب شستوشو دادند تا مانند آفتاب درخشان و زیبا شود.
هوش مصنوعی: تن لطیف و زیبا را از برگ نازک سمنزاری گرفتند، چون غنچهاش در پوشش کفن پیچیده شده است.
هوش مصنوعی: از چوب عود و زعفران برای ساختن آرامگاهی استفاده کردند و روی آن را با پارچهای از دیبای چین پوشاندند.
هوش مصنوعی: وقتی شکر را با عود ترکیب کردند، از دل سوخته مردم بخاری بلند شد.
هوش مصنوعی: تو گفتی که زمین مانند پارچهای سیاه و تاریک به نظر میآید، همچون رنگ سیاه و کبود.
هوش مصنوعی: وقتی تابوت او را از جا برداشتند، همه با صدای بلند زاری و ناله کردند.
هوش مصنوعی: بزرگان با اضطراب و شتاب مانند دیوانگان، همه بر دوش جنازهاش راه میروند.
هوش مصنوعی: دوستانش او را در خاک قرار دادند، و به جای تشک از آجر و به جای رختخواب از گل استفاده کردند.
هوش مصنوعی: نمیدانم چگونه دل تو را تحت تأثیر قرار میدهد، مانند نسیم خنکی که بر یک گل میوزد؟
هوش مصنوعی: چرا این درخت سرزنده و خوشتراش را قطع میکنی و در چوبتراشی برای تابوت استفاده میکنی؟
هوش مصنوعی: چهرهات همچون آتش برافروخته است، اما دل من در این آتش نتوانست بسوزد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.