گنجور

 
سلمان ساوجی

بزمی که از نوای نوالش به بزم خلد

روحانیان نواله برند از برای حور

بزمی که مانده‌اند هم از یاد مجلسش

حوران بزم روضه فردوس در قصور

بود از فروغ باده و عکس صفای جام

سقف فلک ز زورق خور پر ز موج نور

می اندر جام زر چون زهره در ثور

قدح چون انجم و سیاره در دور

به زانو آمدی هر دم چمانه

نهادی چون قدح جان در میانه

نشسته چنگ بر یاد خوش دوست

از آن، شادی نمی‌گنجید در پوست

ضعیف و ناتوان ز آنسان که گر باد

زدی بر وی زدی صد بانگ و فریاد

نشسته رود زن در کف چغانه

زدی بر آب هر دم صد ترانه

به هر نوبت که بشنودی سرودش

فرستادی ز چشمان جم درودش

چو دم دادی مغنی ارغنون را

گشادی از دل جم جوی خون را

به زیر لب چو ساغر خنده می‌کرد

دل جم در درون خونابه می‌خَورد

ملک جمشید بر پای ایستاده

به قیصر چشم و گوش و هوش داده

زمانی در ندیمی داد دادی

سر دُرْجِ لطایف برگشادی

گهی با ساقیان دمساز بودی

گهی با مطربان انباز بودی

میان شامیان از شام تا روز

چو شمع از پای ننشست آن دل افروز

چو از تاریک شب بگذشت پاسی

ز مِیْ قیصر لبالب خواست کاسی

به شادی‌شاه داد آن جام روشن

ز مستی، شاه نتوانست خَوردن

ملک را گفت شادی‌شاه مست است

به جامی باده کارش بار بسته است

ز گنجور افسر عزت گهر جوی

مرصع جامه و زرین کمر جوی

درآوردند خلعتها در آغوش

ز یک سو شاه را بردند بر دوش

شه آن تاج و کمر جمشید را داد

امید شاه روز امید را داد

ملک سرمست و شاد آمد به گلشن

به خلعتهای دامادی مزین

نشست و پیش خود مهراب را خواند

حدیث رفته با او باز می‌راند

بدو مهراب گفت ای شاهزاده

به شادی شد در دولت گشاده

میی خوردی که آن مشکین ختام است

هنیئاً لک ترا این مِیْ تمام است

دگر کاین جامه کو پوشید در تو

نباشد سر این پوشیده بر تو

از آن جام می و این جامهٔ تن

چو می شد دولت و کار تو روشن

چو شاه چین ز مشرق رایت افراخت

سپاه شام قیری پرچم انداخت

ملک در بارگاه قیصر آمد

حدیث مجلس دوشین برآمد

سخن زافتادن شهزاده برخاست

ملک جمشید عذر لنگ می‌خواست

که در مرد افکنی مِیْ بر سر آید

کسی با می به مردی برنیاید

اگر با مِیْ کند شیری دلیری

در آخر می‌نماید شیر گیری

هر آنکس کو کند با باده هستی

در آخر سر نهد در پای مستی

هنوز آن شه غریب است اندرین بوم

نمی‌داند طریق و عادت روم

یقین دانم که امروز از خجالت

بود بر خاطرش گرد ملالت

به ساقی گفت شاهنشه دگر بار

که خیز از می بیارا گلشن یار

رواق دیده از می ساز گلشن

هوای خانه دار از جام روشن

ز می ساقی چنان بزمی بیاراست

که از بزم جنان فریاد برخاست

ملک را خاست میل دوستکانی

ز ساقی خواست آب زندگانی

به بزم آورد ساقی کشتی می

چو دریا غوطه خوردی در دل وی

نهاد آن جام را بر دست جمشید

ز شادی خورد جم بر یاد خورشید

از آن دریا نمی نگذاشت باقی

دوم کشتی به شادی داد ساقی

چو چشم یار، شادی بود مخمور

ز سودای غم دوشینه رنجور

به سیماب کفش بر جام چمشید

ز مخموری تنش لرزان‌تر از بید

همی لرزید چون در دجله مهتاب

و یا از باد، کشتی بر سر آب

به کام اندر کشید آن کشتی می

زد آن دریای آتش موج در وی

درون معده جای خود نمی‌دید

به ناکام از ره لب باز گردید

بساط مجلس از مِیْ شد دگرگون

ز بزم قیصرش بردند بیرون

سر اندر پیش تا ایوان خود رفت

خجل تا کلبه احزان خود رفت

وزیران را به سوی بزم شاهی

فرستاد از برای عذر خواهی

زمین بوسیده گفتند ای جهاندار

به لطف خویشتن معذور می‌دار!

که شادی‌شاه تاب می ندارد

می‌اش کم ده که تاب می نیارد

ملک گفت اینچنین بسیار باشد

ازین معنی چه عیب و عار باشد؟

به معده لقمه‌ای داد او نه درخَورد

نیفتادش قبول آن لقمه رد کرد

می اندک نیک باشد چون لب یار

که روح افزاید و عیش آورد بار

ز مستی جز خرابی برنخیزد

ز می بسیار آب رو بریزد

مرصع چون قبای چرخ اخضر

چو تاج چرخ تاجی نیز بر سر

دو جام زر چو ماه و مهر عذرا

دو قرابه پر از لولوی لالا

ز هر جنسی و نوعی برگی آراست

فرستاد و از آن پس عذرها خواست

پس آنگه جام شادی برگرفتند

سماع از پرده دیگر گرفتند

همی خوردند می تا این می زرد

ز جام زر لب مغرب فروخورد

چو روی مشرق از وی لاله گون شد

ملک مست از بر قیصر برون شد

به مهراب جهان گردیده می‌گفت

که با ما اختر اقبال شد جفت

سعادت یار و دولت یاور ماست

می عیش و طرب در ساغر ماست

مرا خورشید طالع نیک فال است

ولیکن ماه دشمن در وبال است

به یاران باز گفت احوال داماد

که چون افتاد حال او ز بنیاد

ز شادی شد دل مهراب خرم

ملک را گفت فارغ کن دل از غم

هر امیدی که دشمن دارد اکنون

به کلی خواهد از دل کرد بیرون

جهان را کار خواهد شد به کامت

سعادت سکه خواهد زد به نامت

بدین شادی همه شب باده خَوردند

بدین امید دل را شاد کردند