گنجور

 
مولانا

شد ز حد هین باز‌گرد ای یار گُرد

روستایی خواجه را بین خانه برد

قصهٔ اهل سبا یک گوشه نه

آن بگو کان خواجه چون آمد به ده

روستایی در تملق شیوه کرد

تا که حزم خواجه را کالیوه کرد

از پیام اندر پیام او خیره شد

تا زلال حزم خواجه تیره شد

هم ازینجا کودکانش در پسند

نرتع و نلعب به شادی می‌زدند

همچو یوسف که‌ش ز تقدیر عجب

نرتع و نلعب ببرد از ظل اَب

آن نه بازی‌، بلکه جانبازی‌ست آن

حیله و مکر و دغا‌سازی‌ست آن

هرچه از یارت جدا اندازد آن

مشنو آن را کان زیان دارد زیان

گر بود آن سودِ صد در صد‌، مگیر

بهر زر مگسل ز گنجور ای فقیر

این شنو که چند یزدان زجر کرد

گفت اصحاب نبی را گرم و سرد

زانک بر بانگ دهل در سال تنگ

جمعه را کردند باطل بی‌درنگ

تا نباید دیگران ارزان خرند

زان جلب صرفه ز ما ایشان برند

ماند پیغامبر به خلوت در نماز

با دو سه درویش ثابت پر نیاز

گفت طبل و لهو و بازرگانیی

چونتان ببرید از ربانیی

قد فضضتم نحو قمح هائما

ثم خلیتم نبیا قائما

بهر گندم تخم باطل کاشتید

و آن رسول حق را بگذاشتید

صحبت او «‌خیرٌ مِن لهو‌»ست و مال

بین که‌را بگذاشتی‌؟ چشمی بمال

خود نشد حرص شما را این یقین

که منم رزاق و خیر الرازقین

آنکه گندم را ز خود روزی دهد

کی توکّل‌هات را ضایع نهد‌؟

از پی گندم جدا گشتی از آن

که فرستاده‌ست گندم ز آسمان

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!