گنجور

 
مجد همگر

ای بحر براعت که ضمیر تو جهان را

دائم به عطا لولو منثور فرستد

کلکت در ناسفته به اقطار رساند

طبعت زر ناسخته به جمهور فرستد

نظمی که فرستادیم از روی تفضل

زانهاست که خورشید به گنجور فرستد

آری چه شود کم اگر آن گلبن دولت

بوئی به دل خسته رنجور فرستد

زان خلق معطر چه کم آید که نسیمی

نزدیک یکی عاشق مهجور فرستد

در حوصله این دل مهموم نگنجد

نوباوه کز آن خاطر مسرور فرستد

کس هسته شهباز به دراج نماید

یا طعمه سیمرغ به عصفور فرستد

دل خواست که ترتیب دعائی کند از صدق

وانگه سوی آن ساحت معمور فرستد

عقلش ز سر طعنه قفائی به سزا داد

یعنی که کس آن خدره سوی طور فرستد

بر ماه چه منت بود ار ابر به نوروز

از هاله ورا خرمن کافور فرستد

در علم عطارد چه فزاید گرش از جهل

استاد لغت تخته مسطور فرستد

باشد ز در خنده چو چوبک زن لوری

خاتون فلک را دف و طنبور فرستد

چون سایه سیه رو بود آن کز مه نخشب

خورشید جهان را مدد از نور فرستد

کیوان نشود مفتخر از رای به یاریش

آنکس که به تو رقعه ناجور فرستد

آن مستی غفلت بود آنکو به تقرب

نزدیک خضر جرعه مخمور فرستد

از ساده دلی باشد کز ماک ده شوخ

لختی جگر سوخته زی حور فرستد

شینی بود از خرمگسی قطره شوری

زی خانه شش گوشه زنبور فرستد

کی بر طبق بید بر خوشه پروین

دهقان خرف خوشه انگور فرستد

پیروزی از آنکس نتوان داشت طمع کو

پیروزه کرمان به نشابور فرستد

کس نسخه نقش در گرمابه به تحفه

بر دیبه چینی سوی فغفور فرستد

آنجا همه از عقل شنیده دل و این نظم

مر شاه سخن را به چه دستور فرستد

جان علی و جسم حسین و دل زهرا

کز روضه رسولش سوی جان نور فرستد

آن خسرو سادات که چرخش به سعادت

اتمام سیادت را همه منشور فرستد

ای بحر گهرزای که موج تو عدو را

از نکبت نکبا سوی در دور فرستد

قانع شو ازین خاک به یکذره ز اخلاص

کز جان به مهر آمده میسور فرستد

تقصیر مدان گر رهی از کثرت اشغال

نزدیک تو این قصه مسطور فرستد

استاد سخندانی و کی عیب نماید

با قطعه اگر جایزه مزدور فرستد

از خوان وی این ماحضری سرد نماید

خاصه چو زمستان ز ره دور فرستد

تو گرم مزاج کرمی وز ره حکمت

شاید که به وارد سوی محرور فرستد

ترسد که دلش سرد شود کز دل تنگش

مر صدر ترا تفته مصدور فرستد

آن به که ثناهای ترا خفیه سراید

و اوراد دعاهای تو مستور فرستد

تا شام ابد بخت تو بیدار بماناد

تا چرخ ز خور سایه به دیجور فرستد

برکام جهان باش تو منصور و مظفر

تا خور به جهان رایت منصور فرستد

خصمت شده در خواب شبی تا دم صبحی

کایام به بالینش دم صور فرستد

از قدر قدر روزی تو جام طرب باد

تا واهب جان روزی مقدور فرستد