یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۸۷
قربان نامه و نامت نوزدهم ماه است نوشت تیمار کاهت دیده سپار و دلگدار افتاد چهر سپاسداری بر خاک و تارک بختیاری بر سپهر سودم ندانم پانزده هزار یازده هزار خوانده شده یا راستی کاست و فزودی در بها رسته پس از آنکه رهی سرکار دوست را خداوند نهفته و پیدا ودارای زشت و زیبای خود ساخت هر چه گوید و جوید فرمان پذیرم و بی سخن در گفت و کرد و رفت و ایست و ستد و داد هرگونه لغزش و ناروا روی گشاید گناه از ما است احمد مرا با همه درست کاری در این کمینه وام و خوارمایه تنخواه شرمساری داد به گوهر مردمی و درشت استخوانی های پیمان که فزایش پایه و مایه آدمی بر دیگر آفرینش به دستیاری اوست که پیش از آنکه شما را به خرید چیزها رنجه دارم نگارشی همه تن سفارش به صفایی فرستادم تا سه چهار تومان به گرامی فرزند هنرمند میرزا مهدی و دیگر گماشتگان کارسازی دارد
داستان رنجوری هنر و اندیشه خاکبوس آستان حجاز و جنبش کوچ و بستگان سمنان و شیب و فراز دویدن های احمد در میان آمد و پرداخت این وام به دست آویز فراموشی و گرفتاری در پای رفت خود نیز از همه کس آیین و یاسای ستد و داد ما ویژه رهی و احمد را بهتر دانند خواهشمندم آنچه رهی خواست و روان سرکاری کوب آزمای رنج خرید گردید پوست کنده و پارسی به نام و نشان نگار آرند و بنده زاده را چشم سپار و گوش گزار فرمایند تا از در دید و دانش دام وام را از گردن باز پردازد و کارامروز را چون شوریده کاران خرید و فروش بفردا نیندازدجوانکی آشنا دیدار پاسی از روز رفته در تبت و توحید بر من گذار افکند دستنبویی خوشرنگ و بوی فراز آورد که دیروز میرزا مهدی به اندیشه ساخت و پرداخت شبانروز غفورآباد رخت و رخش از جندق به فرخی آورده و این دستنبو را بر کیش یادبود با تو فرستاد و فرمود مهمان پذیر باش که اینک باره در زین و ستام است و دست و پای دمساز و انباز رکاب و لگام بنده زاده ابراهیم نیز نامه از جندق فرستاده و سفارش درازدامان به عباس برادر زن در نهاده که اگر یک چشمزد در کار پرستاری و کام گذاری سرکار میرزا مهدی تن آسایی گیری جاودان با تو به خشم خواهم زیست و بر آن دیده که یاران در چهر دوستاران نگرند به روی اندرت چشم نخواهم گشود زیرا که این روزگار دیر انجام به دستی خواستار آمد و با نشستی پاسدار خواست که اگر من همه زندگانی پرستار آیم و روش وراه پاداش را کار گذاریم همچنان نمک خواره ناسپاس خواهم بود وستم باره مهر ناشناس خانه و هرچ اندر اوست خود آفرید و درم خرید ایشان است در بادگیر اندرونش جای ده و خویشتن و خویشان پرستاری را به دستی دوست خواه و نشستی و دشمن کاه پای دارید و پرداخت بویه و کامش را اگر همه سر جوید رایی بندید و هم چنین تا جایی کلک نگارش رانده و راز سفارش خوانده که خورد و درشت هر مایه اندیشه و پندار خود را پس دست نهاده ایم و سرو آسار است ویکروی بر یک پای بندگی ایستاده اگر خدای نکرده با همه یکتایی پیش تویی و مایی پیش گیرد و لانه درویشانه ما را خانه خویش نداند ندانم رهی را کدام راه پیش باید گرفت
باری بار خدای سرکار دوست دیرینه پیمان و یار پیشینه پیوند حاجی محمد اسمعیل را بی سپاس درمان گران تندرستی بخشد و بر جای ناتوانی و سستی بهره و بخشش چالاکی و چستی دهد درودی دراز دامان که فراز و فرودش را چنبر گردون پیرامون نیارد گشت و پندار روان پروران با همه چابک خیزی و چالاک پویی چپ و راست نتواند گذشت از من بر سرای فرمایش وی را با احمد راز خواهم سرود اگر چیزی پس انداز داشته باشد از سرکار حاجی دریغ نخواهد داشت جان در راه اوست سخنی چند سنجیده یا نسنجیده چیست که در راه نوا و نام نیاز نتوان هشت جای شما در همه جا دیده دل تنگ من بیش از آن نمایان است که در چنبر گفت و شنود گنجد زندگی ها باد سوار است و مرگ ها مردم شکار بیشتر آنستی که دیدار ما و تو با یکصد و بیست فرسنگ دوری به رستاخیز افتد زشتی های کردار و درشتی های گفتار ما را به خوی نرم ومهر گرم خود درگذران چیزها که به دستیاری سرکار شما از ری به سمنان می رسد و رهی را چاره ساز ارمان دل و درمان درد بود هم به فرموده دوست که دور و نزدیکم روی دل در اوست از یزد و اصفهان خواهم خواست ولی مهربانی که چون سرکار شما دل سوزی کند و رهی را چیزهای خوب و نغز روزی خواهد کو و کجاستامیدوارم این دراز درایی را از فزایش مهر و شاد خواست روان دانند نه افزون گویی های پاره مردم که گفت دل آشفت روان سفتشان آغازی بی انجام است و هر چه سرایند سزای نفرین و دشنام هرگونه فرمایش را مایه آرام و آسایش من دانی انجام نگارش های خود را پیوسته بدان زیور آرایش ده بنده خاکسار یغما
گرامی سرور من شب ها بی کاریم و به گفت و گزارهای بی سرو بن زندگانی سپار گفت هیچ پایه تا کی سرودن و مفت زیان سرمایه تا چند شنودن توان گویا معجمی در سرکار هست چنانچه دریغی نیست این نوشته که یادداشت را نگاشته ام و فرستاده را در آستین گذاشته دریافت فرمای و معجم را بدو سپار که آورده گاه و بیگاه خود را به گل گشت سرا بوستان شیوا گفتارش از خار بوم پراکنده لایی باز جوییم فرخنده روان را در نگهداشت آن از دزد و موش و گرو و فروش آسوده دار که فرو گذاشت نخواهد شد به خواست خدا هر هنگام خواهی بی آسیب و تباهی باز خواهم سپرد گل بینم نه گلچین گنجینه دارم نه گنجینه شکار بی هیچ اندیشه و گمان یادداشت را بستان و بده و بنیاد بر پوزش منه که دیده در راه از چشمداشت سفید است
یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۱ - انابت نامه
گواهی میدهم خدا یکی است و او را انبازی نیست و بی مزد و سپاس سزاوار بندگی و پرستش است و بازگشت همه به اوست و هر چه خواهد و کند یا نکند و نخواهد راست و درست است و بی خواست او هیچ کاری و شماری خوی نبندد و روی نگشایدپاک پیمبر گزیده و ستوده و پسندیده فرستاده و دوست و یار اوست بنیاد یاسا و آیین او از هر مایه زیان و آلایش پاک و پرداخته گفته و کرده او بهر نام و نشان کرده و گفته بار خداستهر که از وی ویاساق وی روی تابد از پاک یزدان و یاساق پاک یزدان روی تافته است بستگان او رستگاران اند و رستگان او گرفتاران و همچنین مردانه داماد و فرزانه فرزندانش چنو پیشوایان راه و کیش اند و در همه چیز از همه کس به فرسنگ ها برتر و بیش کشتی رستگاری اند و پشتی آمرزگاری
پیدا و نهان آنچه آگاهی داده اند و راه گشاده هر که شنید و دید رخت به بنگاه کامیابی برد و آنکه گوش پراکند و پای دربست در چاهسار بدبختی و سیاه روزی جاودان نای آویز تباهی ماندبار خدایا بدین بزرگواران که یاد کردم این خاکسار را از خود و آفرینش بیزاری ده و به دام بندگی و پرستش خویش آشنایی بخش دست امید مرا از دامان پیوند ایشان کوتاه مخواه و در دو کیهان جز بر این آیین و راه مبر کرده های زشت و گفته های ناهموار مرا به دست چشم پوشی و فراموشی پرده داری کن و در این بازگشت که با کوه کوه شرمساری و دریا دریا خاکساری آمده ایم از لغزش تیاقداری فرمای
نه بر من و بر بندگی من بخشای ...
... بر عجز و فروماندگی من بخشای
تو دانی که از هیچ راه جز با تو گریزگاهی و از شیب ماهی تا فراز ماه پناهی ندارم اگر تو نیز از خود برانی و به خود نخوانی در زندگی خوار و رانده هر خشک و تر خواهم بود و پس از مرگ هزار بار از خود بدتراگرم جز این کیش و راه باشد یا جز سوی تو و نزدیکان تو نگاه لال به خاک در آیم و کور از خاک برآیم بار خدایا خود گواهی و روان نزدیکان درگاهات آگاه که از کردار و گفتار گذشته پشیمانم و از بیم گرفت تو و شرم پاسخ خویش آشفته راه و پریشان اگرم جاویدان در آتشدان دوزخ زنجیر به نای اندر نگونسار آویزی گواهی دهم که کیفر یک روز گناه نباشد و بر جای گرد و خاکم دود و خاکستر از تن و جان انگیزی باد افراه نیم هنجار تباه نگرددلابه و زاری آورده ام و آرزم و شرمساری نیازم به بیزاری باز مگردان و میانه یک رستاخیز آشنا و بیگانه ام خواری مخواه
خدایا خدایا در بلندی و پستی اگر بیش اگر کم همه بر خویش ستم کرد بر من جز پشیمانی و پریشانی چه افزود و از فر و بزرگواری خداوندی های تو چه کاست پناهم ده که جز آستان بلندت گریزگاه ندارم و اگر خود مادر و پدر باشد به خویشم راه ندهند اینک یکه و تنها مانده ام و از زشتی کرده و گفته خود رمیده و رسوا کاش از مادر نزاده بودم تا از خوی نافرمان و نهاد بدفرمای بدین تب و سوز و شب و روز نیفتاده بودم سخت از پای که کولباره گناهی کوه واره ام در پشت است و باد ناکامی و بد سرانجامی در مشت آیا بدین بار سنگین و بالای خمیده کی رخت به بنگاه خواهد رسید یا به این پای وارون چمیده و راه دیر انجام کجا بر آن در راه توان جست
بار خدایا خوار و افتاده ام و با کار تباه و روز سیاه بر آستان ناکامی و شرمساری ایستاده بی دستوری اگرم جهانی دستگیر آیند گامی فرا پیش نیارم گذاشت و بی آنکه تو راهنمایی و باربخشی با میانداری پاکان و نزدیکان نیز امید بخشایش و آمرزگاری نخواهم داشت در گلشن لاله بار خس و در آشیان هما راه مگس نیست کاش پایگاه مگس و جایگاه خس نیز می داشتم از مگس کجا بندگی خواسته اند و از خس پرستندگی خاکم بر سر که با پیمان پرستندگی همه سرکشی و نافرمانی ام و با لاف بندگی همه خودخواهی و تن آسانی
بار خدایا به امید نگاهداشت تو و فروگذاشت هوس های خویش و دستیاری یکی گویان و پیغمبران و پیشوایان و روان پروران و گروندگان اینک از خواست و خوی و رای و روی نهاد بدفرما و سرشت توسن خو گواهی که باز تافته ام و با صد هزار لابه و پوزش و پشیمانی و پریشانی و آزرم و سرافکندگی بر آن آستان که جز راستان را راه نیست به امید بار شتافته
اگرم به خواری نرانی و به زاری باز نگردانی شاید دمی دو که از شمار هستی برجاست با یاد و پرستش تو از رنج اهریمن بیرون و درون و افسانه و افسون گرگان میش جامه و دشمنان دوست روی آسوده توانم زیست و پس از مرگ به فر بخشایش و خشنودی تو نیز در تنگنای فرجامگاه که مغاکی تیره و تار است تا روزی که فرمان خاستن خیزد آزاده و آرام یارم خفت و اگر نه اینستی خاک و خاکستر دو کیهانم در چشم و سرکه همچنان بر دستور روزگار رفته روز در تباهی و نامه سیاهی خواهم برد بر جای نوش رستگاری و جلاب آمرزگاری گزند دنبال کژدم و دندان مار خواهم یافت ...
یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۲ - به خسرو بیک یاور سمنانی نوشته
... آنش بر سدره ای و روی بهشتی
ترا که نای در بند و پای در کمند چونان خداوند باشد و سر در پای و جای در سایه چونان شایه پرور شاخی برومند اگر از تلواس سیم سپید یا سودای زر سرخ چشم سیاه و گونه زرد آری و جز به چالش جانسپاری و سگالش کارگذاری روان درد آگین و رخسار پر گرد چون بندگان بدفرمای و پرستندگان نافرمان خورای بستن و فروختن باشی و سزای خستن و سوختن کیش پرستاری را باید از ایاز آموخت و این خوشه را که توشه هزاران خروار و خرمن است از کشت زار شیوه و شمار او انداخت شتروارها زر و گوهر با دیگران پرداختن و یک تنه چار اسبه و ده مرده شبرنگ آذرخش آهنگ سبکتکین را سروی بر سرین تاختن از راه سپاری های وی گامی است و از کارگذاری های او نامی اگرت تخت محمودی و بخت ایازی باید
گردن ز کمند او به زنجیر مپیچ ...
یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۷ - بیماری قاآنی و پرستاری یغما
امیدگاها تا نپنداری اینچند روزه دانسته و توانسته دیر و دور ماندم و از فر فرخ دیدار و فرخنده گفتارت که رامش دل و جان است و آرامش تن و روان کر و کور
دارای سخن دانای کهن قاآنی که از دیرباز با هم همخانه ایم و پرواز اندیش یک آشیانه به رنجی گران گزند انباز بستر و بالش افتاد و با شکنجی دشوار درمان دمساز فریاد و نالش از در پاس بستگی و چاره خستگی با آنکه از من رنجی نزداید و غنجی بفزاید با بیمارداری می بردم و کار پرستاری میکردم دو روزی است تاب لرزه در کار کاستن است و افتاده را به خواست خدا هنجار خاستن با این فروماندگی که دیده و دانند و نگفته نیز شناخت توانند بپایمردی دستواره بدرود بنگاه خود گفتم و راه فرگاه سرکاری گرفتم نزدیک دروازه شمیران دوستی فراز آمدباندیشه من آگاه گشت گفت آنرا که به دل پویانی و بجان جویان با جوانی سبزه فام که ریشی کم و سیاه و بالا پوشی آبی و کوتاه داشت فرا پیش گرمابه حاجی دیدم
گویا با بستگان بندگان امامش کاری بود یا با دیگرانش بازاری همی دانم که از این رفت و اندازت سودی جز رنج بی گنج نخواهد رست و از این پر و پروازت سایه آن همایون همای چرخ سربلندی بر تارک کامکاری نخواهد افتاد ...
یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۹ - به میرزا اسمعیل هنر و سایر فرزندانش نگاشته
اسمعیل ندانم کار سه یک به کجا کشید از گرمابه و سفیدی و ترشی با پروا و پرهیز باش و هر چه زودتر مژده تندرستی بازرسان خسته خواهد آمد از زشت های کردار موبد با او راز مران اندیشه خوش کن و فرزند سار با خود پذیر
احمد خدا داد تو و علی را از آن دیوانه که راه چاله گز پیمود بستاند بکوش شاید نگاه مهر خدایی کاوش و کینه پیران و دانشمندان مرز را باز پردازد ده تومان از سرکار حاجی میرزا ابراهیم و آقا قربانعلی وام کردم و نوشته سپردم به تو فرستند و دریابند آماده باش دستورهای من یادت نرود چگونه و چند خود را بر نگار
ابراهیم نزدیک است از تو خشنود شوم اگر نگارش خرسندی هنر و صفایی از تو چشم سپار افتد شب های تار و روشنی های کار دو کیهان ترا از خدا خواهم خواست همشیره عباس را دیده بوسی کن و بگو اگر به کم از تو گله مند باشد تا زنده ام از تو رنجیده خواهم بود
یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۱۰ - به میرزا ابراهیم دستان و محمدعلی خطر نوشته
ابراهیم محمدعلی اگر از من توقع پدری و تربیت دارید این تکلیفات را حتما متحمل شوید و تخلف مکنید و بهوای نفس خود راه مروید با سید و عامه طایفه مطاع مکرم سلطان به صفا و راستی راه بروید از کوچکی و پند و دستوری اسمعیل سر مویی تجاوز مکنید زبان از یاوه دربندید محمدعلی حتما درس بخواند تا پیش خان دام اقباله نوکر شود و به عقل حرکت کند هر دو یابوهای خود را بعد از علف یا پیش از علف حتما حکما بفروشید بی صلاح و رضای اسمعیل قدمی برمدارید تا من احضار نکنم حتما در سمنان بمانید
در پاس ادب و حرمت و مکاتیه سرکار نایب زید مجده ساعی باشید در خدمت سرکار نایب الحکومه در همه حال جاهد باشید بد از احدی مگویید حتما اسب ها را بفروشید به صوابدید میرزا اسمعیل در خرج مراقب باشید چنانچه جز این باشد میان من و شما جاودانه تفریق خواهد شد ...
... در پشت همان نامه آمده است
فرزندهای من من داخل امواتم صلاح شما با میرزا اسمعیل بطور صداقت و بندگی راه رفتن را با طایفه سرکار سلطان صلح و سازش و یگانگی است غیر از این خلاف عقل است من این سفر ظلم و بی حقیقتی و معادات و رشک و هرزگی مردم را به تحقیق فهمیدم قسم می خورم بد بد بد ایشان از خوب خوب خوب اهالی این ولایت الا معدودی بهتر است
ما که غرض و مرض و بی حسابی و بد اندیشی نسبت به احدی نداریم چرا باید با ایشان که خویش اند و به عقل و کفایت و ثبات و کاردانی از همه بیش خلاف بکنیم اتفاق ما با هم عین فرزانگی است و اختلاف محض دیوانگی هر کس می تواند بسازد و اگر اغوای مردم و فریب نفس او را قوه سازش ندهد برود شق ثالث ندارد حرره یغما
یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۱۱
... روز دیگر ساز مشاجرت کرد احمد و آن دو هر سه به صدا آمدند و دشنامش دادند و حاجی و اسد بیک قصد ریش او کردند باز احمد نگذاشت و او را از منزل بیرون کردند و داوری به من آوردند تحسین کردم و اجازت دادم اگر بار دیگر جسارت کند او را بی محابا بکوبند و نفی کنند و قلبا روی خاطرم از وی برگشته و زوال او را به دعا از خدا خواستم دیگر از او صدایی نشد حضرات هم دستی نگاهداشتند دورادور شنیدم قدری یاوه درایی را کم کرده ولی می گوید پنج هزار تومان مال مرا احمد خورده است با او مرافعه دارم احمد اقدام کرد طفره زد و کناره گزید
باری چون رضای شما را در کار او ملاحظه می کنم و ولایت غریب است و عرض خود بردن صلاح نیست لاجرم در پیشه او دستی نگاه داشتم تا جوابی از سرکار شما برسد ان شاء الله در سمنان نامه شما الته باید به من برسد پسری که ترا بیدین و مرا زندیق و برادرها خاصه احمد را کافر و فاسق بخواند و دوستان محترم مرا دشنام بدهد و با هیچیک راه نرود دیگر که را به چنین خسیسی خبیث امید خیر خواهد بود من این داوری را به شما رها کردم هر چه دستوری رسد اطاعت خواهم کرد از گروهی نیکان و اقارب و اولاد و ارحام برای او که دزدی و دروغ و فساد و خیانت و هزار عیبش بر من ظاهر شد نتوان گذشت دیگر امر از سرکار شماست حرره یغما
یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۱۲ - به هنر نوشته
اسمعیل این چار پنجسال که از من بدخیال شده ای و مکرر مخاطبت و مکاتبت کرده ای اگر من تقصیر خود را دانسته ام یا مقصود ترا فهمیده ام در دو دنیا از رحمت خدا دور باشم آنچه مکنون خاطر تست پارسی و پا برهنه برنگار اگر انجام آن به حسب دنیا و آخرت موجب ملامت خلق و رنجش خدا نباشد بدون توانی و تاخیر صورت داد چنانچه اینجا مایه آنجا علت عذاب گردد خود بر من نخواهی پسندید هر چه دانی و داری بگوی و به آخرت مینداز که حتما یکی را شرمساری خواهد زاد اول دفع و چاره مکروهات و خاطر و کاوش و معادات دشمن لازم است آن که از میان برخاست ما و تو با هم به سخن و چاره رنجش خواهیم نشست
آنی از حاکم و پیشکار غافل مباش با حاجی سید میرزا البته ترک مکاتبه و مماشات مکن از حیله و پیله دشمن های نزدیک هراسان زی اگر از من شنیده بودی کار به اینجا نمی رسید با عرب ها راه برو دل بجوی با برادرها پدری کن از راحت خانه نشینی بگذر بر نوایب و تلبیس مردم بردباری نمای و به روی خود میار زود زجر و چاره پرداز باش خلق را وسعت بده با حاکم و پیشکار گرم ونرک و سازگار باش چاره فساد کار خود و عناد دشمن را از ایشان بخواه فریب نوید و پیمان مردم مخور عاشق خیالات و معلومات خود مباش نزدیک به چهل سال پند نمی خواهد و اگر ناصح آزموده بگوید نشنودن از نفهمیدن بدتر است زیاده حاجت نیست
اگر غالب با حاکم و پیشکار سمنان نباشی و سالی سه چهار ماه در طهران با معارف رجال دولت آمیزش نکنی درنگ سمنان از وقوف بیابانک بدتر خواهد بود سوراخ دعا را گم مکنحرره یغما
یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۱۶ - به اسمعیل هنر نوشته
اسمعیل این روزگار هفتاد سال خود را بارها از در کرد و کار و گفت و گزار آزموده ام چه دوستی چه دشمنی چه کیهان پرستی چه در کارهای جاوید خانه چه شناسایی زشت و زیبا چه برخورد سود و زیان به خاک و خون بزرگان سوگند اگر به اندازه بال مگس و پای ملخی در خویش گوهر دانایی و بینایی همی بینم کورکورانه راهی رفتیم و هر کس بهر نام و نشان خواست ما را ریشخند کرد و به تیتال و تر فروشی خر خود را از پل گذرانید و در جامه دوستی دشمنی ها کرد که آل مروان با دودمان هاشم نکردند
یاری تو میانه من است و خدا که با این مردم بهتر دانی چگونه راه باید رفت و هر کس سزای چگونه رفتار است سال ها من دستوری به تو می دادم چنانچه در نامه همراهی انارکی ها باز پاره ای چیزها نوشته و هر آینه رسید و دیدی نادعلی آنها را نزدیک جندق دیده بود در دوستی و دشمنی و رفتار با دور و نزدیک و مانند این ها هر چه ستوده رای و دانش تست بنویس در خورد توانایی کوتاهی نخواهم کرد به خون سید الشهدا سلام الله علیه این چیزها که درین کاغذ نوشتم آورده دل و عین راستی است هیچ آزرم مکش و بی پرده بر نگار که به یاری بار خدای فرمان پذیرم اگر نکته ای پیرامون دل گردد و برهانی پیش چشم آمد به تو خواهم نوشت شش ماه هم چنین رفتار کنیم شاید سود و صرفه ما در این باشد از دست مردم به جان رسیدیم که هر گونه راه رفتیم چاره رشک و کینه اینها نشدچاره ما اتفاق است
پدر جان کار و علاقه تو زیاد است خودت پروای کارگذاری نداری آدم پاک زاد درست کار بسیار کم است هر صد هزار یکی مثل خسته نیست در این صورت ترا اندیشه ای بهتر از این ها باید یک نفر آدم که از دیگران در رفتار و آیین بهتر باشد بجوی و مواجبی به قانون برای او قرار بده کارها را باو تفویض کن توکل بر خدا نمای در خورد تاب و توانایی خویش چشم از کار و بار و داد و ستد او بر مگیر شاید به خواست خدای عزوجل طوری بگذرد این گونه که اکنون بنوره و بنیاد چیده ای این کار هرگز درست نخواهد شد و از بس اندوه و تیمار و دلخوری خود را هلاک خواهی ساخت
بسیار دریغ است آدم دانا و بینا جان خود را فدای جیفه دنیا کندآخر تو از زندگی چه تمتع داری برای چه برای که اندک به خود آی نفس دیوانه خودکام را خراب کن هر چند بیشتر تنگ می گیری آسمان تنگ تر خواهد گرفت بی مایه تفویض و توکل و گذشت و اغماض و باندازه داد و دهش امر دنیا نمی گذرد بر خود بر من بر طایفه برزن برفرزند بر دوست اگر بخشایش و آسایش خواهی چاره تبدیل رفتار است این بنوره و بنیاد که خوی و آیین گرفته ای جز رنج و تیمار و خون جگری و اندوه دوست و شادی دشمن حاصل ندارد
با جناب حاجی عبدالرزاق و احمد که هر دو با تو راست و درست اند کنکاش کن و جان خود را از این گشایش جانکاه باز خر معلوم نیست من دیگر آن مایه زندگی داشته باشم که با تو نامه نگاری کنم اگر نشنوی غالبا طرفی نبندی منتظر دستوری و راهنمایی توام زود برسد حرره یغما
یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۲۱
فدایت شوم ارمان رنج ابراهیم و رحمن مایه تاخیر حرکت شد غالبا این دو سه روزه قاید تقدیر عنانگیر باشد و بعون خدایی و فرخ سروش استیفای خدمت حاصل گردد من هرگز از در صورت قرب اندیشی صحبت نگشته ام و خدام عالی نیز از در دید و درایت بر این خاکسار نگذشته اجمالا قبل از ملاقات اگر حرفی دو از گوهر و خوی خود عرضه دارم شنعت عقلی تعلق نگیرد معایب من بر محاسن رجحان دارد ولی نه آن عیب که ضرر و زیان آن مایه خلل و زلل کار دیگران باشد تیمارش با خداست اگر عزت دهد آسوده خواهم زیست و اگر خوار دارد چشم حسرتی باز خواهم کرد دلم میخواست اولاد من نیز اگر عیبی دارند عاید روزگار خود ایشان باشد
ابراهیم و محمد علی را خام و بی تجربه میدانم تا تربیت و استعداد مربی وایشان چه کند آنهم موقوف به فضل خداستاحمد آنست که من میخواهم مهما امکن به خلاف و گزاف خلق خدا آلوده نیست خدا از وی راضی باد میرزا اسمعیل را مردی درست و با دیانت و انصاف و خیر اندیش میدانستم وتا اوایل اختیار خانخانان باین اعتقاد بودم به تدریج و تفاریق بعضی اوصاف از وی بروز کرد که منافی دیانت و انصاف بود موعظه و نصیحت نیز روی او را از آن حالت باز نگردانید و حرص و حسد که دو وصف نامحمودند فطرت اینجوانرا ضایع کرد و بجایی رسانید که با خانواده و برادرها نیز سازگاری نکرد و اغلب غلبات دشمن و خرابی اوضاع و پریشانی امور ما و غیره از هوس و هوای او شد بنابر مصالح امور مردم و خود و او او را بسمنان کشیدم مگر معاشرت اشراف و علما و حکام خاصه بندگان خان و سرکار عالی که خیر محض و رحمت صرف اند و تجربت روزگاران تبدیلش کند و زیان از سود و صلاح از فساد باز شناسد
چون تدبیر من بنده بر تقدیر خدا سابق بود فایده نکرد و به سیاق دیگر در باره برادرها وغیره رای خلاف گزید او را بطهران خواستم و باندازه قدرت و تجربت و بصیرت راه صواب نمودم و عقلای قوم که از اوضاع ما استحضار داشتند نصیحت کردند بندیکه بر لب بایست بر گوش بست و ترهات انگاشت و مبلغها بر بی اندامی و ناسازگاری افزود و در مجالس گوناگون بدشنام و لعنت و تهدید قتل و افساد و تضییع عرض بر این پیر پریشان و برادرها و مرد و زن خانواده خط و نشان کشید مایه اینهمه بیحرمتی و بی حسابی همه حرص و حسد و زیات طلبی است و چاره این ناخوشی را حکماء در حبس مخلد دیده اند
امروز بزرگ و صاحب اختیار ما سرکار خان و بندگان عالی است جمیع زشت و زیبای ما بر شماست و اگر در این کار از در حکمت و مصلحت چاره نفرمایید و بعد از رسیدن و دیدن و فهمیدن او را بهر سیاقت که صلاح دانید علاج نکنید این آخر زندگانی ما را بکلی رسوا و خود را تمام خواهد کرد من بنده بعد از فضل خدا باستظهار عدالت و انصاف سرکار خان و شما تصمیم رجعت کرده و الا برنج غربت تا زمان مرگ می ساختم ...
یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۲۵ - مخاطب این نامه اسمعیل هنر است به واسطه میرزا احمد صفائی
پدر جان کاغذت رسید اگر راستی پندهای کهنه و نو در ترازوی تو سنگی یافته و ساده سراییها رنگی نیازی بدان نیست تا مایه ومغز گفته ها را گواهی تراشم و به گفته ایلخانی خراسان کاه کهنه بر آسمان پاشم بی اندیشه و درنگ خسته را به نامه و گفتاری خوش بخواه و بار کارهاش بر گردن نه و میخ تیاقداری بستگان بر دامن کوب من پیش از اینها نگاشته ام از راه سمنان رای اندیش آن در گشته باشد آری از هر اندیشه دیریست گشته ام و از گفتار و کردار تو گذشته ولی گذشتن و گشتن ما سایه آمرزگاری و بخشایش بار خداست از آن پرده دریها پرده گری از وی خواه موبد را پاک یزدان از این آز دیر سیر و آرزوی هرگز میر نگهبان باد که به اندیشه پشیز و مویزی بر دریا چاه کند و چفت بر تاک پروین شکند اگر خسته آلودگیهای وی پلید نسازد و روی پسر و رنگ مرا از سیاه دستی زریر و شنبلید نکند دیگر آلایشی در راه نیست و کارهای تو یکسر دلخواه خواهد گذشت بر خود این مایه ها تنگ مگیر و پیشانی سنگ مساز که بر سخت گیران و دشوار پذیران آسمان سخت تر گیرد
کار روزگار و مردم روزگار تیتال و ترفروشی است اگر آدمی با صد زبان خموش نپاید و بی اندامی دور و نزدیک را دانسته فراموش نکند فراخای کیهان بر جهانی تنگ خواهد شد و کار و بار خواجه تا لالا لنگ خواهد ماند بی سخن رستاخیز و بازگشت و اوارجه و شماری هست هر چه در سپنجی لانه از تو نیست گردد دیر یا زود هم در اینجا هم در جاوید بتو خواهد رسید
از آن پیر جوان دانش بی پیر رازی گشوده بودی بر من این راز بی پرده که چون روز آشکار است پوشیده نیست در پنجاه و دو سال خاکپویی اگر چون این جز آدم همه چیز در خواست و خوی و رای و روی و صد هزاران آک و آهوی دیگر که در گل او سرشته و بر دل او نوشته دیده ام با او هم یاسا و هم آیین باشم و بر دستوانه دوزخ با وی همنشین زنهار زنهار زنهار پاس اندیش خویش باش و هر مایه راز یکتایی سراید بریش مگیر که سگ تر و دستاربند خشک در پیش او فرشته کروبی است نه او تنها که سر تا بن به فرمان سرشت بد آموخته اند و پدر سوخته خشم خدایی در پنجه دراز دستان کوتاه آستین ناخن سرخاریدن نماند
با مهمان نو رسیده فروغ دل و دیده مرشد بیش از آنها خوب باش و مهربان زی و گرامی دار که من گویم و او جوید او از همه کیهان ترا برگزید اگر تو نیز او را به پاداش مهر و پیمان از همه کس دوست تر نداری و روز در انجام هوس و کام او نگذاری از زنی کمتر خواهی بود از منش درودی که پدر به فرزند سراید بازرسان به خدا سوگند اگر دانم یک چشم زد بر او بد گذشته و از تو دلتنگ گشته با این خفگیهای دل و تنگی های سینه و فروماندگیهای پیری چاراسبه راه سپار آنسامان خواهم گشت و آزارنده او را هر کس باشد با خواریهای دیرپای دامان به دامان خواهم بست کوزه خرمای نیازی رسید از آن خرماهای قسب و کرمانی که به دامان خواهم بست کوزه خرمای نیازی رسید از آن خرماهای قسب و کرمانی که درهم و برهم آقا محمد با شیره چکیده دانه چین و دست گزین به خم در می انباشت میخواهم بی کوتاهی و لابه تراشی هر که آید روانه سازید
احمد این نامه را با خامه خویش بر پاره پرندی نگاشته با نگارشهای خویش باسمعیل فرست تنبلی نکنی زود و نیک برنگار و برنده را در سپار پاسخ نامه ابراهیم را هم بتو خواهم فرستاد بنویس و نوشته را بشویان بسوزان جز داشتن هر چه کنی فرمان تراست نامه گرامی سرور میرزا سید محمد را نیز بدان دستوری که در کاغذ اسدالله نوشته ام با آنچه به ابراهیم نگارش یافته نگارش را انباز دیگر نامه کن بر بافته پرندی دو رو نگاشت از وقفنامچه به خامه و بنان آقا سیداسمعیل حسینی نگار آمده یکی با نگین و دست نوشت خداوندان نگین که گوهر کام و آخشیج ارمان بود زیور بند و آن دیگر از آن ویژه نغز تهی و بی مغز ماند ندانستم از آلایش بی پیوندی بود یا فرسایش شاخچه بندی من نیز بدین آک و آهوش نگین نزدم از آنکه در خور لته داروفروشان بازار است و شکاف انبای لانه مور و مار جز آنکه نواده ترا مایه دستمزد و پایرنجی نه بنوره تیمار و شکنجی است که دشمن اگر بیند دلش مهرزاید و چشمش اشک فزاید تا این دو سه بامداد که از شمار هستی دمی بر جا و این پیکر خاکی نهاد را با خانه گور ساز و رامشی انباز نگشته از یک تا بده نامه نگاشته ام گزاف نگارشگری مینگار و خوارمایه و س سری مگیر که اگر آن رو نگاشت را بدان دست نوشتها آزین نبندی به خامه و بادامه من نیز نخواهد رسید ۷ شهر ذی حجه سنه ۱۲۷۲ حرره یغما
یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۳۲
سرکار خواجه باشی را بنده ام و به یکتایی پرستنده دو نامی نامه و چند لوله تریاک و یکی شب کلاه بر دست دو تاتار اندر سرین چشم سپار افتاد و روان ستایشگزار آمد چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار آنچه هنگام بدرود خواستم و دیگر چیزها نیز که به نامه و پیام افزوده شد و از این پس نیز هوس خواهم پخت بی دریغانه فراهم و تهی از آنکه سرکار دوست شرم فرو گذاشت کشد و خاکسار رنج آزمای چشمداشت گردد روانه فرمای
نیم من نبات سارا پرورده چوچو و نیم من گزانگبین دست پخت و پرداخته اصفهان پیراسته از مغز نیز با راه پویان آبرو دوست آشنا دیدار روانه که روان پروران چاره این رنج را درآن دیده اند آنچه ناگزیر خاکساران است و در ری باید به دستیاری یاران فراهم افتد با هستی و مهر و کاردانی سرکار و نیک پنداریهای من اگر من از دیگری خواهم یا تو انجام آن با دیگران پردازی هر دو سزاوار بیغاره و نکوهش خواهیم بود
باری بزرگتر خواهش که دارم این است که نگارشی به کسان خود و نامه به احمد فرستی که تا سه تومان این بدهد و آنان بگیرند و نوشته رسید بدین گزارش بدهند که سه تومان از راه ارز و بهای چیزها که میرزا از ری به یغما فرستاده به ما رسید اگر خاکسار از سه تومان بیشتر گرفت دستی بهر دست گویی بندگی خواهید پرداخت باید این کار بشود و من در کارسازی تنخواه پیش و بیش باشم چنانچه جز این باشد شرمساری و آزرم نخواهد گذاشت رهی از شما خواهش خرید چیزی و انجام کاری کنم
همان مایه که می جوشی و می کوشی که خواسته خاکسار نغز و نیک و ارزان فراهم گردد و رنج چشمداشت نکشم جاویدان سپاسدار خواهم بود و دیگر تنخواه شما را در این روزگار پریشان که هر پولی سیاه را شیری سرخ فرا بالا خفته به زنجیر و زندان گرفتاری بستن پیشه مردمی و داد نیست این دو نوشته را زود بفرست که احمد چشم در راه فرمان است
راستی چه خوب شد یار دیرین پیمان رسول عرفا شما را دیدار کرد و در شیب و فراز عودلاجان و سنگلج دستیار آمد از این پس هفته ای دو سه بار بار اندیش دیدار شما خواهد شد نامه مرا کوشش مردانه او چشم سپار دوستان خواهد کرد این کاغذ کوچکه را به او برسان و بگو از یغما تا در مرگ دم و گامی بیش نمانده هم خود گناهان ما را بخشایش کند هم از آنان که بر ما سپاس نمک و نانی دارند آمرزگاری بخواهد اگر سرکار حاجی اسماعیل بیک نام رهی را پاسخ نگار آمده بگیر و بفرست خود نیز فرمان و فرمایشی که بر من و فرزندان داری بازران دلم میخواهد خویشی و پیوند من با تو و تو با من چون دیگر پیوند و خویشان نباشد
یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۳۵ - به میرزا احمد صفائی نوشته
احمد اگر یک روز در دعا کوتاهی کنی به مرتضی علی و همان خدای که می پرستی قلبا از تو خواهم رنجید وقت کوتاهی نیست و همچنین ملاباشی و می دانم اهمال نمی کند اهمال معنی ندارد غیر از خدا به که پناه جوییم و چاره کار دنیا و آخرت خواهیم و دیدی خسته هم خاموش نخواهد بود در فکر رفتن من باش اگر یک شتر خوب انشاء الله بخری بهتر است که کسی اخلال نکند صلاح صلاح تست من باید بعد از سیزده عید بروم هر طور مرا روانه می کنی خوب است حتما باید رفت کاغذها را فرستادم قایم کن تا من بیایم هر کس بپرسد بگو خیر و سلامت و صفاست با نایب و حضرات خیلی گرم تر از پیشتر بگیر و مراوده کن من هم انشاء الله بعد از تخفیف درد گوش می آیم
نمی خواهم نوروز در خور باشم خیالت شب و روز در تدارک مال و رفتن من باشد و دعای فرج نوعی که گفتم در این کار به خیال من حرکت نمای اگر کسی روانه سمنان باشد معقولانه به برادرت بنویس یغما اول ماقال جز آمدن خیالی نداشت مکرر شتر کرایه کرد اخلال روی داد ناچار به تعویق افتاد الان هم در تدارک است و می خواهد مال بخرد شاید ان شاء الله این سفر به مقصد برسد و بنویس نایب بسیار خوب راه می رود و رفتار می کند تفصیل را یغما باز خواهد گفت و همچنین حضرات خویشان کمال صفا دارند شما و برادرها هم در پاس صفا بکوشید حرره یغما
یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۳۷ - عامر کعبه تن قبله جان ابراهیم
درد و کاهش تن و گزند خواری و رنج بی پرستاری چندان زینهار بخشد که دمی بدرود بستر و بالش کنم و شب خوش با فریاد و نالش گویم از جشن جمشید تا اکنون که آغاز روزه است و پارسا تا سایه پرست را بند بر کاسه و نگین بر کوزه شد آمد این تلواس به یکی چشم زد آسوده و آرامم نگذارد و روان شکسته توان به پای اندیشه و پوی پندار جز راه دیدار سرکار و فرگاه امیدگاهی حاجی نسپارد همچنان از جوش و کوش نخواهم آرامید مگر به خواست پاک یزدان و سود خدای خوانیهای حاجی و افزایش مهر دوست گل از خس بند خار رهایی یابد و گنج از چنبر مار جدایی
پیش از اینها دستان و خطر آفرینش های پارسی پرداخت را می نگاشتند و به یادگار می گذاشتند کاروبار این فزایش گرفت و دامان آن به گردون خواستن و سود تن کاستن آلایش دیگران نمی دانند و اگر دانند نمی توانند بدین دست آویز یکصد نامه یا افزون لته داروفروشان بازار گشته و پس انداز روزن درویشان شکاف انبای سوراخ دیوار اگر چه راستی را چرندی که من درهم بافم جز این نیرزد و اگر خود کاغذ زر باشد دل بر تباهی آن نلرزد ولی دیده و دانی که در تختگاه کی و شهر بندجی و دیگر شهرها خریدار فراوان است و نگارشگران را بیش از آنچه باید مایه ساز و سامان
پس از خواندن اگر یکی از بستگان برنگارند و در کنجی گذارند روزی نوآموزان را دستیار نگارندگی و پایمرد گزارندگی خواهد شد کاری که خاری از دل کشد و باری از گل برسرای دانسته و توانسته اگر رای تباهی و راه کوتاهی گیرم لال در آیم به گل کور برآیم زخاک بنده خاکسار یغما
یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۴۲
... مردی که پس از ایلخانی فرایل رانی داشت سلب تولا کرد و پاس مرام یا نامردمی مولا را در دربار والا برد بر جای بندش بند افتاد و سزای دیوانه جلادش بر او دستور خردمند سپرد دامادش اسمعیل خان را که براسم خدمت و رسم خدعت درین موکب سیاهی لشکر بود و بارگیان را از رمز اردو راز شمر درین مخمصه خاطرات گل کرد خار عتابش نهاد و هم در رخ ایلخانی دو اسبه به شه مات فرزین فیل بند طناب فرمود پس بی آنکه جانی کوب آسیب بیند یا مالی دست فرسود افتد یکصد قطار بختی در طرایف و طریف کهن حریف کشیده خلقی به خلافت نشاند و خود با کتایب رنگین و رکایب سنگین مشهد مولا را- که جانم برخی او- ساز رجعت و طی مسافت خواست
شیر گرگان را بی سلسله به ارک اندر یله کرد و از خشم شیرگیران نه بدان صورت که گوشی نیوشد یا در دهنی افتد به راه اندر تله ساخت پلنگان را خواب خرگوشی دید رستن شست و جستن بست را ریوی روبهی پخت چون آهوی یوز از قفا چون یوز آهو در جلو سوی حرم پو گرفت و سایه خورشید بر آهو نخستین بی بخت شغال مرگش صید ببران کرد و قید هزبران اقدام جسارت به والا رسید طغرای رستخیزش امضا یافت زال خاور در چاه بیژن شد و دوش تا ساقش از کند قوی و بندگران مار ضحاک و تنین بهمن
شمع مریم را بهل افروخته ...
یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۴۵
اسمعیل به گوهر راستی و پروز راستان سوگند که این دست نگاشت گوهر انباشت را پاسخی در خور نیارم پرداخت پاک یزدان را ستایش که زاده آزاده ای چونان تو یادگار از من جانشین ماند زهی کار و کام و بلندی و نام که این درکه خدا گشود بسته نشد و نامی که به افتاد بخت جانکاه دشمن و دلخواه دوست را به دستیاری این مشت خاک آسمان آوازه و آفتاب اندازه خواست شکسته تو بمان که دست صاحب و صابی بنامیزد در آستین داری و رخت پورسینا و پیر گرگان بر آستان
خدا گواه است نیروی سواری و بازوی راه سپاری ندارم اگر دانسته و توانسته خویشتن را از دیدار تو و مهمانی مرشد و چهره بوس هادی و محمود بی بهره و بخش دارم مردی سخت روی و سست رای خواهم بود و کم مغزی ژاژ گفت و مفت لای این نگارش را بی اندازه زیبا و شیوا پرداخته ای و پاره پرندی چینی را به یک ترکستان مشک سره و عنبر سارا انباشته ای جز فرهنگ چین گفت تازی ندارد دم شیر است و دم شمشیر با وی جای دستبازی نیست باز برنگار و گذارنده را سپار که دیده و دل را باد یمن است و بوی پیراهن
توت های قزوین خنج و دادکین مرا اگر توانی با تیاق داری سپار شاید امسال این جان گریخته و روان گسیخته را از و ساتکین بدان آسوده و آرام سازم و پایگاه وی را جایگاه گمارش باده و جام بخشم
رمضان به دستی که دستوری از دولت رسته بود بی پایمردی دستان تراشی راه فرگاه هنری سر کرد پس از آن دو سه روزه مالش پک و پوزه همه ما را دست در آستین برد و از هر جا بدتر گسیخته گان کاسه و کوزه چکمه میرحاج و موزه میر مدینه بساخت اگر بی رنج گفت و گذار و پرسش گوشه و کنار هسته خدشکن قسب زارش تخم بم خارک خوش چرک خودروی فراهم توانی مشته واری تا پشته ساری بفرست که درویش را از شکسته یغما را از خسته بازرگان را از رسته تیغ را از دسته مرا از هسته سردی و سیری نیست
یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۴۷
... خاک فروکشت آن چراغ فروزان
بامدادان گم نام روشناس دهقان سپاهی آنچه از آن سامان ربود با بستگان رهی بروی گرد آمده گرامی به فرجامگاه کشیدند پهلوی پدر رای آسایش گزید و دیده بر راه بخشایش خفت ساز و برگش به خامه احمد و نگین همگان نگارش و آذین یافت بادامه وی با بوم و نگین حاجی اسد بیک به احمد سپرده شد برخی پس افکند که بار دل است این دو روزه فروخته وام های پراکنده او پرداخته خواهد شد و رحمن با دگر چیزها که چیزی نیست راه اندیش زادوبوم خواهد گشت آنچه پیداست جز این دو سه پارچه آب و خاک از همه رنگ و بوی جهانش باد در چنگ است و هنوزش از بخت و کام و پیروزی و به افتاد گهر در دریا و سیم در سنگ پنج دختر دارد دو زن مشهدی و رحمن از تیمار بخت بیمار خویش به کاروبار ایشان نیارند پرداخت همان مایه که زیان نرسانند سود است تا دیگری شخم و شیار کند و کار از خرمن به انبار رسد
پیداست بدان مشتی پا شکسته چه خواهد گذشت شصت تومان نیز وام سودی دارد و ا زچپ و چارسو همه دندان بر این کالا و رخت تیز گردانده و حرم پیرامون این دو سه بی مایه و کم سایه باغ و درخت کشیده بی دستیاری نیکان و پایمردی نزدیکان زن های بی کالا و کوی و دخترهای بی سامان و شوی را دو سه بامداد دیگر از ترکتاز خواهندگان نوکیسه و کاهندگان کاسه لیس به جای سوخت دود دل از روزن خواهد ساخت و به رنج دریوزه و آسیب خواست گرد کوی و برزن باید گشت
میرزا جعفر اگر چه غردل و بدزهره بود و از فر فرهنگ و شرم دیده و آزرم گوهر و دیگر منش ها که ستوده هوشمندان است بی بهره ولی دو خواست و خوی پسندیده داشت که دامن بر آن نتوان پوشید و آستین افشاند نخست پارچه نانی که بر خوان وی بود از پارسا تا سایه پرست بازنداشتن دویم پاسداری و پرستاری یاران را در بیماری و گرفتاری کار جامگی خواران کردیاگر پاداش این دو منش و پاس این دو روش را با کسانش رای تیاقداری آرند و به گاز و گزند و زنجیر و بند این و آن ویژه ابراهیم که بزرگ دشمنی خانگی است و با همه خویشی در جهان بیگانگی باز نگذارند کاری نیک و به جای خود خواهد بود و هر خداوند دانش و دیدی برون از یاساس هوش و خرد نخواهد دید خواهنده سنگین خواست او ماییم و بند و مرز گران ارزش از در داد و ستد آن ماست تا تن را تاب فرو داشت باشد و روان را نیروی درنگ دست بدان نخواهم سود و پای در آن نخواهم هشت دیگران را نیز به هر دست و دستوری که دانم و توانم از آویز و آزار آنان دست فرا پیش خواهم باخت و چنگ در راه خواهم ریخت
از سرکار آقا خواهشمندم نرم و درشت تلخ و شیرین گرایندگان رنج و فزایندگان درد ایشان را از اوارجه سازان آب و خاک و کاوش و کین پا کار و کدخدا و خواهندگان بازاری و کاهندگان آزاری و شاخچه بندی بیگانه و بدپسندی خویش و دیگر روی داد نگهداری فرمایند و تیاقگذاری چشم از کردار زشت و گفتار درشت و دامان آلوده و سامان ژولیده و ننگ نادانی و کیش سرگرانی و خوی نافرجام و بوی پی اندام و رای بلهوسی و ساز هیچ کسی های آنان دانسته نه کورکورانه بدوز و تهی دستی و بی برگی و شوربختی و درماندگی و خواری و جگر خواری آنان را نگران زی تا از نگهداشت خسته نگردی و بر ایشان نیز راه چاره بسته نگردد
یکی از شبارگان سایه پرست خویشتن را به نام درویشی بر شاه نعمت الله ولی بستن خواست بستگان وی را که از هر آلایش رستگان بودند زبان نکوهش باز شد که آلوده ای چو نان کی و کجا با چون تو پاکی رای پیوستن آرد و لاف از خود رستن فرمود زهی شگفت و شگرف با همه بی باکی و ناپاکی بندگی بار خدا را شاید و آیین پاک پیمبر را باید و مرا شایان بازجویی و دنبال پویی نیست در پاس آلودگان و تهی دستان و بی برگان و سایه پرستان خواست و خوی پاک یزدان را دستوری باید ساخت و بی بوی پاداش و اندیشه سپاس پختن دیگ کام ایشان را رخت سرا باید سوخت
یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۴۸
زاده آزاده هاشمی گوهر را تهی از تیتال و تر فروشی بنده ام و پروز فاطمی نژادش را از در یکتایی پرستنده این سال ها که اسمعیل در سمنان بود من گول گیج ساده بدان امید که فرزندی پاکزاد و دلسوز است و کارهای مرا بهتر از دگران پاسدار و تیمار اندیش ده پانزده نامه کما بیش به سرکار آقا نگاشته ام و فرستادن و دریافت پاسخ را بدو باز گذاشته در این روزگار دیر انجام چندانکه دل نگهداشتم و دیده دل نگرانی به ره از هیچ در پیک و پیامی نیامد و روان را از نوید رامش و تندرستی سرکار مژده آرامش و خرامی نرسید همه روزم همی شگفتی بر شگفتی افزود و اندیشه بر اندیشه رست با همه مهر آقا به نگارش های من و دلبستگی من به گزارش های ایشان چگونه و چون شد که خامه نغزنگار را نی در ناخن شکسته اند و تاتار راه سپار را رگ بر پی گسسته
تا این روزها که از خاک سمنان با تختگاه کی فرمود و مرز ری را به پایه جمشیدی و سایه خورشیدی گردون پایه و پروین پی ساخت زبان را یله کردم و از فراموش کاری های سرکار آقا ساز گله دیدم دست از دهان دراز درایی برداشت و از سست پیوندی های آقا بر هنجاری زشت زبان ژاژخایی گستاخ افکند به گوشه چشم در دیده فرا احمد نگرستم تا این خام پخته خوار چه می جوید و این ترهات ناستوار از چه می گوید در پرده گفت از سرکار آقا دیرگاهی است تا روان رنجیده دارد و بر این روش که همی بینی سخن ناسنجیده بارها بیغاره راندم سودی نداد و از دربند چاره جستم نامه ی چند که این گاهه به آقا نوشتی و رسانیدن را بدو بازهشتی دانسته پس گوش انداخت و در پای فراموشی افکند تا تو نیز تافته دل و بدگمان آیی و با او در کینه و کاوش همداستان گردی
چون شاخ امیدش خار ناکامی رست و بیخ کامش بار نومیدی زاد با تو نیز کینه اندیش است و چون دندان مارو دنبال کژدم دم تا دهان همه زهر و نیش اگر چه در گفت احمد باد و لافی نیست و ژاژو گزافی نه ولی نیک نیک باور نکردم و به میزان پذیرش اندر سنگی درست ننهادم روز دیگر به آن تب و سوزها و پک و پوزها که دیده و دانند از محمد علی زشت گفتن گرفت و بر هنجاری سخت و درشت آشفتن نوشته ها که موبد و حاجی عبدالرزاق و ملا غلام حسین بر بی گناهی و درست کاری های او فرستاده بودند باز گشودم و راز سرودم تندرآسا خروشیدن آورد و دریاوار جوشیدن همچنان درباره ایشان به گفت های پریشان که گفتن روا نیست و شنفتن سزا فرو گذاشت نکرد و شرم در دیده آزرم سوز نیاورد
خواستم او را کیفر کردار در آستین نهم و باد افراه هنجار به چوب و شکنجه در دامان هلم باز گفتم مرز بیگانه است و میانه شیدا و فرزانه به خود کامی و زشت نامی افسانه و انگشت نما خواهیم گشت به نرمی پندش دادم و بر بردباری و خویشتن داری ایستادم روزی دو بدین برگذشت از به افتاد کار و یاری فرخ سروش نامه سرکاری رسید در پایان نگارش کار و کردار و راه رفتار خطر را ویژه در پرستاری بازماندگان هنر ستایشی به سزارانده بودند و داستانی شیرین و شیوا خوانده
گفتم در این نگارش چه گویی و دیگر به چه اندیشه و کدام فسانه بهانه توانی جست لختی ژرف و شگرف دیده فرا نشیب و فراز افکند و لب و دهان پهن و دراز آورد چون سیماب اذر دیده این سو آن سو جنبیدن گرفت و مانند چشم دیوانگان گرد گردیدن که او هم مانند آن سه سالوس چشم پوشی کرده و از داد و راستی فراموشی آورده دیریست تا آن خودپسند و این سه تیتال باف و تو زندیق و پسرهای مادر لوندت در کینه و کاوش من با هم ساخته اید و از در پرخاش بر من تاخته اندیشه و سگالش آنستی که مرا بچه ترس و لوطی خود کنید و کیسه من تهی و کاسه خود پر من از شما در شیوه لوطی گری زرنگترم و از آن دیو که آدم از بهشت بیرون انداخت با ریو و رنگ تر
چندان بدرگی و هرزگی فرمود که به روان پاک بزرگان و نان و نمک های صد ساله تاکنون از کس ندیده بودم و از هیچ ناکس نشنیده جز زیان خرد و نشان دیوانگی گمان نبردم و اندیشه نکردم دست بر گوش و مغز در جوش از انجمن کناره گزیدم و پیدا و پنهان از او بیزاری جستم احمد با همه بردباری به زبان آمد و با او برتاخت تا چه می گویی و چه می جویی ترا با آقا یا دیگران چه زبان درکش دهان بر چین شنیدم بر جست تا در احمد آویزد و ساز نبرد انگیزد حاجی شاهمدد و اسد بیک تند و تلخش در برابر شدند آرام نکرد و دشنام داد خوارش نهادند و دشنامش دادند چون دید زمین سخت است و آسودگی را بر شاخ آهو رخت از بزم بیرون تاخت و دیوانه وار راه هامون گرفت
یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۴۹ - به اسمعیل هنر نوشته
اسمعیل ظهر بیست و پنجم رمضان است در مسجد شاه با مخدومی آقا ابوالحسن از حسین آباد و کار قناب و رجعت او داستان است پنجم شوال از ری به خواست خدا از راه عراق عزم اندیش است باری در بند غیاب و حضور دوست محمد به ذات مباش آقا ابوالحسن را چنان پندار حاضر است اگر اوستادی حاضر هست به وصول نوشته بر گمار که مشغول نو کندن باشد نه لاروبی و چنانچه نیست حتما استاد مختار را قطع و فصل مقاطعه عقل پسند کرده به کار دار تا هر جا می رود و اخراجات می شود بکن اهمال جایز نیست هر قدر خرج شود صرفه با تست روزمزدی غلط است
گویا خانه آقا ابوالحسن نقدا جنسا به شما محتاج شوند آدم به احوال پرس آنها بفرست و بگو هر چه ضرور باشد از شما بخواهند یک تومان تا پانزده هزار دینار به ایشان بده و قبض بگیر رسد خرج قنات آقا ابوالحسن را خود بده و حساب نگاهدار از دوستمحمد را زنش که از در بر کلاه و ریش آن زن ریش دار شرف دارد خواهد داد حرره العبد یغما
یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۵۲
موبد دویم خسته را آرزومندم و دوستان بی دستان تیتال پاس اندیش پیمان و پیوند آن داستان دویی و افسون ما و تویی که روزی دو از آشوب زادان هیچ نژاد در میان فرزندان و خویشان من افتاد همه را گاو خورد و باد برد رنگ های رفته از گمارش جام همرنگی یکتایی بر وی آمد و آب های رفته از پیرایش و پرداخت به خوی خداوند بی انباز و دارای در هر چه من و فرزندان و دوستان و خویشاوندان راست فرزندی هنر است و بر همگان به پایی بی لغزش و بازویی زبردست فرمان گر برادروار خطر و خسته ایستاده و نشسته چنگ در چنگ یکدیگر کرده کار اندیش باغ و درخت باشید و پاس فرمای کاخ و رخت اگر رشک پیشه بد پسند از اینجا کاغذ پرانی کند یا در آنجا زشت اندیشه ناخردمند بد زبانی گوش پراکن هوش در چین خاک انگار و باد شمار
به خواست پاک یزدان امروز و فردا پراکنده یا فراهم دسته دسته یا با هم رخت به بنگاه و کشتی به کنار خواهیم کشید کارهای که بر گردن تست و خارها که در دامن وی همه بند آزادی خواهد شد و یکسر گل شادی خواهد رست من بر جای تو و سرکار موبد بر جای خطر تیاقدار خوشه تا خرمن خواهیم گشت و بیل در دست و گیوه در پا و اره بر کمر و زنبیل بر دوش بر باغ و دشت و کشت و کار دامن خواهیم کشید
شش ماه یکسال بیشتر کمتر هر چند خواهی زی بستگان شاهرود و بسطام پی سپر باش و هر هنگام از کار ساز و سامان و دید و بازدید خویشان ایشان آسوده و آزاد گشتی خرم و شاد با سر گرد دلتنگ مزی و با بخت کاوش و جنگ میاغاز هفت سال به دلجویی اسمعیل بار تیمار بردی چهل روز هم به خرسندی من شتروار خار بخور و باربکش نپندارم که بد باشد سزای نیک کرداران جز این هرگز از تو هیچ خواهش نکرده ام و فزایش یا کاهش نخواستهاندیشه سنجیده کن و مرا از نافرمانی رنجیده مخواه فرزندی خطر اگر هنگام دیدار میان تو و فروغ دیدگان خسته جز این باشد همه کارت تباه خواهد بود و دیده مهرت بر چهر نخواهم گشود کدخداوار و برادر کردار گوشت و ناخن باشید نه سگ و انبان هر دو در یک نامه گزارش همدستی و هم پشتی خود را در سمنان یا راه با من رسانید تا چون کارهای دیگر از این کار نیز آسوده باشم پاس بندگی های امید گاهی آقا را پس از پرستش پاک یزدان بر هر کاری پیشی دهید و با دوست و دشمن یک چشم زد از نرم خویی و گرم گویی خودداری مکنید چاه کن ته چاه است و خداوند راه بر کنار راه هر که بر رنج بردباری جوید واز گفتار خام و کردار سرد خودداری هم از مزد هم از یزدان به روزی و پیروزی او راست بنده خاکسار یغما