گنجور

 
یغمای جندقی

درون را پیر گشت انده، برون راشد جوان شادی

کهن گردید جان را رنج، و دل را گشت رامش نو

توان را کاستی شد کم، فزون شد تاب را نیرو

سپهر افزود دلجوئی، به مهر افکند مه پرتو

شرنگ بخت شد شکر، کبست چرخ گشت افیون

به فر خامه سرتیپ و نامی نامه خسرو

نگارش های خسروی با خسروانی گزارش سرکار سرتیپ که آب آتش جوانی بود، و آتش آب زندگانی، پراکنده دل را خاک از کشتی نوح افشاند، و مرده روان را باد ازنای مسیحا دمید. مشتی خاک پاک از جای رفته. سنگین کوهی گران نشست و البرز آرام خاست و کهن مرده پوسیده اندام را تازه روانی جاوید درنگ و ناپیدا انجام رست.

خود ز رنگ آمیزی این لاجوردی بارگاه

زرد شاخی پای تا سر دیده از پژمان گیاه

در ره باران سفید آذر به خرمن آب خواه

گلبن آئین سرخ رو سرسبز از خاک سیاه

تارک گردن کشی افراخت بر چرخ کبود

اینکه روزگاری دیرپای هر کاری را پس دست گذاشته اند و در رکاب سرتیپ دریا نهیب که به گوهر در باز سفید و شیر سیاه است، در آن سبز بیشه رای و خواست بر نخجیر ماهی و تو رنگ گماشته. زهی کار و کام و خهی نوا و نام که همواره با شیر مرغزاری و باز شکاری هم شاخ و یالی و هم پرو بال. ترا از این آفت و انداز و پر و پرواز گزیده تر کام و هوس انبازی درنگ و شتاب و دمسازی لگام و رکاب ایشان بود، و شوریده دل بر بوی و امید این بلند پایه، بدرود یاران و خویشان کرد. بار خدا را ستایش آنچه دوست خواست و دشمن کاست، به خوشتر ساز و سنگی در خشک و تر با چنگ افتاد و به کوری فسیله ها گاو و خر تو سن کام و باره نام به زیباتر آب و رنگی در رکاب مهلبی و زین خدنگ آمد.

روان پروران از همه آفرینش سه چیز را برتر نهاده اند و یاران دید و دانش هر یک به اندازه پای و مایه خویش کیسه و دیده بر آن دوخته و گشاده، نخستین سیم سره وزرسار است که پست تا بالا و خواجه تا لالا را کار دو کیهان از وی به ساز و سامان است و آرزوهای فرومایه تا والا از او در آستین و دامان.

نام سیم ونشان زر نشگفت

ز آفرینش نشان نماند و نام

جام زرین مهر درفکند

تشت سیمین اختران از بام

دوم آمیز و پیوست دوست یکدل و یک رنگ است که با خاست و نشست وی گنج ها سیم سره و زرسارا با همه برتری ها کم ارزتر از خاک و سنگ،

اگر چه سیم و زر آرد همی فراموش

در از نشیب زمین تا فراز خرگه ماه

چو دوست دست دهد، چیست در گهر زر و سیم

به چشم دیده وران خاک تیره سنگ سیاه

سیم یار دل آسای جان پروراست، و دل آرام ماه دیدار مهر گستر که خداوندان چشم و گوش بدو زنده اند و دارایان مغز و هوش او را پرستنده.

هر که را از هستی او زندگی

جاودان پاید بوی پایندگی

هر کجا ناز از خداوندی او

آفرینش را نیاز بندگی

چو یار از چهر گردد پرده پرداز

ز تاریک و نهان پیدا و روشن

ز ننگ نیستی و نام هستی

به رخ بر آستین دندان به دامن

به سنگ اندر گزیند سیم و زر جای

گریزد دوست در بنگاه دشمن

درخشد چو آذرخش خشک و تر سوخت

چه بوده کاه یا خود کوه آهن

نشان نز مشت پایدنی ز خروار

نه نام از خوشه ماندنی ز خرمن

گواه برتری ها و بهتری های سیم و زر بر چیزهای دیگر این بس که هر جا پای وی در میان آمد رخت آفرینش بر کران افتاد، و هرانجمن در شهد گفتارش چاشنی افزای زبان گردید، نام ونشان تلخ تا شیرین ساده تا رنگین زیان کرد. چون دوست مهربان فراز آید و پرده از چهر دل آسا و خوی جان آرا باز گشاید، سیم سره و زر سارا اگر در مایه و مغز خود دسترنج سکندر و گنج دارا باشد، همسنگ خاک تیره و همرنگ سنگ خارا خواهد بود. با فروغ مه، چه پرتو کرمک شب تاب را.

آدمی چونان بدین در نگران ماند که گوهر و دیدار آن بر جان و بر دل گران آید چون روی خورشید فروغ و روان بخشای یار همدم که شیر مرغ و جان آدم رازی از اوست، پرده پرداز گردد، و چونان ستاره روز پرتو افکن و سایه انداز. دوست مهربان را اگر خود پایه عزیز و مایه عیسی استی ده مرده بار بیچارگی بر در است و چاراسبه رخت آوارگی برخر.

چو شاه اختران افراشت خرگاه

نه از اختر نشان ماند نه از ماه

بتاب ای آفتاب سال و مه سوز

ممان بر جای نز شب نام و نزروز

پاک یزدان را سپاسدار زی، و ستایشگزار باش که این سه پایه بالا دست و سه مایه والا سایه را در آب و گل سرکار سرتیپ سرشت، و بیخ این سه همایون نهال سنگین سایه رنگین شایه را در سرابستان جان و دل آن کام بخشای دل و جان گشت، هر که انبازوی باشد و گوهر مهر پرورد رامش آوردش را اختر آسا در پیش و بخت کردار در پی، دارای هر سه کام و خداوند هر سه نام خواهد بود.

جز دل رادش که دید یا که تواند

سیم به دریا و زرفشاند به کشتی

یار اگر از دوست دست شسته زدستان

کاسته از کاستی و خامی و زشتی

وای اگر از یار دل نواز نواسنج

شیر شکاران شهر و آهوی دشتی

آنش فر کوثری و گوهر رضوان

آنش بر سدره ای و روی بهشتی

ترا که نای در بند و پای در کمند، چونان خداوند باشد، و سر در پای و جای در سایه چونان شایه پرور شاخی برومند، اگر از تلواس سیم سپید یا سودای زر سرخ، چشم سیاه و گونه زرد آری و جز به چالش جانسپاری و سگالش کارگذاری روان درد آگین و رخسار پر گرد، چون بندگان بدفرمای و پرستندگان نافرمان، خورای بستن و فروختن باشی و سزای خستن و سوختن. کیش پرستاری را باید از ایاز آموخت و این خوشه را که توشه هزاران خروار و خرمن است از کشت زار شیوه و شمار او انداخت. شتروارها زر و گوهر با دیگران پرداختن و یک تنه چار اسبه و ده مرده، شبرنگ آذرخش آهنگ سبکتکین را سروی بر سرین تاختن از راه سپاری های وی گامی است و از کارگذاری های او نامی. اگرت تخت محمودی و بخت ایازی باید:

گردن ز کمند او به زنجیر مپیچ

و زخاک درش روی به شمشیر متاب

چون بنامیزد خود خداوند دانش و دیدی و درهای بسته را بینش و بود گره گشایت خوشتر کلید است. اگر بیش از این کار بند گفت و شنود آیم و راز پرداز کاست و فزود، هم من بیغاره سود در از درائی خواهم شد، و هم آن جان خرد و کان گهر کوب آزمای آک و آهوی نیازمودگی و خودرائی خواهد گشت.

نارنج و نارنگی خفگی های دل و تنگی های سینه را درمان ساز رنج افتاد، و دل و جان را ارمان پرداز بویه و کام آمد. کام و دهان را از گمارش بنفشه و زوفا رستگی رست و تن و روان را از شد آمد چاره گران و سختی و سستی درمان پروران خستگی کاست، تریاک و بهار و دیگر چیزها که خواسته بودم و بدان هنجار که دیدی نگارش آراسته، خاک آسا در پای افکن و باد مانند پس گوش انداز. چون نیست یا هست و دشواریاب است، رنج جویائی و پویائی دوست را داروی درد آور دانم نه درمان رنج پرداز و جان پرورد.

مکوش و مجوش و مگیر و میار. که درمان درد مرا سخت و سست، بهین چاره آسودگی های تست:

چه باک ار نپاید مرا زندگی

ترا جاودان باد پایندگی

نیاز نامه سرتیپ لشکر و دستور کشور، و یار دیرینه پیمان جعفر را دیده سپار آر، و خامی و سردی گفت و شنود را زبانی پذیرا لابه شمارخیز.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode