گنجور

 
یغمای جندقی

اسمعیل به گوهر راستی و پروز راستان سوگند، که این دست نگاشت گوهر انباشت را پاسخی در خور نیارم پرداخت. پاک یزدان را ستایش که زاده آزاده ای چونان تو، یادگار از من جانشین ماند. زهی کار و کام و بلندی و نام که این درکه خدا گشود، بسته نشد، و نامی که به افتاد بخت جانکاه دشمن و دلخواه دوست را به دستیاری این مشت خاک آسمان آوازه و آفتاب اندازه خواست شکسته. تو بمان که دست صاحب و صابی بنامیزد در آستین داری، و رخت پورسینا و پیر گرگان بر آستان.

خدا گواه است نیروی سواری و بازوی راه سپاری ندارم، اگر دانسته و توانسته خویشتن را از دیدار تو و مهمانی مرشد و چهره بوس هادی و محمود بی بهره و بخش دارم، مردی سخت روی و سست رای خواهم بود، و کم مغزی ژاژ گفت و مفت لای. این نگارش را بی اندازه زیبا و شیوا پرداخته ای و پاره پرندی چینی را به یک ترکستان مشک سره و عنبر سارا انباشته ای، جز فرهنگ چین گفت تازی ندارد، دم شیر است و دم شمشیر، با وی جای دستبازی نیست. باز برنگار و گذارنده را سپار که دیده و دل را باد یمن است و بوی پیراهن.

توت های قزوین «خنج» و «دادکین» مرا اگر توانی با تیاق داری سپار، شاید امسال این جان گریخته و روان گسیخته را از ... و ساتکین بدان آسوده و آرام سازم، و پایگاه وی را جایگاه گمارش باده و جام بخشم.

رمضان به دستی که دستوری از دولت رسته بود، بی پایمردی دستان تراشی راه فرگاه هنری سر کرد... پس از آن دو سه روزه مالش پک و پوزه همه... ما را دست در آستین برد، و از هر جا بدتر گسیخته گان کاسه و کوزه، چکمه میرحاج و موزه میر مدینه بساخت. اگر بی رنج گفت و گذار و پرسش گوشه و کنار، هسته «خدشکن»، «قسب» «زارش»، «تخم بم» «خارک»، «خوش چرک»، «خودروی» فراهم توانی، مشته واری تا پشته ساری بفرست که درویش را از شکسته، یغما را از خسته، بازرگان را از رسته، تیغ را از دسته، مرا از هسته سردی و سیری نیست.