عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۶
گم شدم در خود نمی دانم کجا پیدا شدم
شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم
سایه ای بودم از اول بر زمین افتاده خوار ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۸
... در خامشی و صبر چنین بی زبان شدم
مرده چگونه بر سر دریا فتد ز قعر
من در میان آتش عشقت چنان شدم ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۳
... از آن شد کشتیم غرقاب و من با پاره ای تخته
که در گرداب این دریای موج آور فرو ماندم
چو از شوق گهر رفتم بدین دریا و گم گشتم
هم از خشکی هم از دریا هم از گوهر فرو ماندم
ز بس کاندر خم چوگان محنت گوی گشتم من ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۸
... جان خود را چو از صفات گذشت
غرق دریای آتشین دیدم
خرمن من چو سوخت زان دریا
ماه و خورشید خوشه چین دیدم ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۹
... که را گویم چو یک محرم ندارم
حریفی می کنم با هفت دریا
ولیکن زور یک شبنم ندارم
بسی گوهر دهد دریام هر دم
ولی چون ناقصم محکم ندارم ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۱
... گر به قرب جانفزایی پی برم
عشق دریایی است من در قعر او
غرقه ام تا آشنایی پی برم
چون کسی بر آب دریا پی نبرد
من چه سان نه سر نه پایی پی برم ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۱
... زانکه با دردت ز درمان می بسم
غرق دریا گر مرا کرده است نفس
تشنه می میرم بیابان می بسم ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۲
... درین خمخانه رندان بت از بتگر نمی دانم
چو شد محرم ز یک دریا همه نامی که دانستم
درین دریای بی نامی دو نام آور نمی دانم
یکی را چون نمی دانم سه چون دانم که از مستی ...
... کسی کاندر نمکسار اوفتد گم گردد اندر وی
من این دریای پر شور از نمک کمتر نمی دانم
دل عطار انگشتی سیه رو بود و این ساعت ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۲
ازین دریا که غرق اوست جانم
برون جستم ولیکن در میانم
بسی رفتم درین دریا و گفتم
گشاده شد به دریا دیدگانم
چون نیکو باز جستم سر دریا
سر مویی ز دریا می ندانم
کسی کو روی این دریا بدید است
دهد خوش خوش نشانی هر زمانم
ولیکن آنکه در دریاست غرقه
ندانم تا دهد هرگز نشانم
چو چشمم نیست دریابین چه مقصود
اگر من غرق این دریا بمانم
چو نابینای مادرزاد کشتی
درین دریا همه بر خشک رانم
چو در دریا جنب می بایدم مرد
چنین لب خشک و تر دامن از آنم ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۵
... ور شوم سوخته و آب ندارم بر لب
صف کشم از مژه و آنگه صف دریا شکنم
چون فرید از غم تو سوخته شد نیست عجب ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۴
... کوکب کفش از ستاره کنم
شیر دوشم هزار دریا بیش
لیک پستان ز سنگ خاره کنم ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۰
به دریایی در افتادم که پایانش نمی بینم
به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمی بینم
در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او
ولی کس کو که در جوید که جویانش نمی بینم ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۳
... لاجرم نادان و دانا می روم
قطره ای بودم ز دریا آمده
این زمان با قعر دریا می روم
در دلم تا عشق قدس آرام یافت ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۲
... مشو مغرور چندین نقش زیراک
بنای جمله بر دریا نهادیم
اگر موجی از آن دریا برآید
شود ناچیز هرچ اینجا نهادیم
اگر اینجا ز دریا برکناری
جهانی پر غمت آنجا نهادیم
وگر همرنگ دریا گردی امروز
تو را سلطانی فردا نهادیم ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۹
... در آن ماتم بسی طوفان فشانیم
چو دریا در خروش آییم وانگه
ز چشم خون فشان باران فشانیم ...
... همان بهتر که در عشقش چو عطار
در از دریای بی پایان فشانیم
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۱
... خویش بینان را قفایی می زنیم
اندرین دریا که عالم غرق اوست
بی دل و جان دست و پایی می زنیم ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۴
... از تفاخر همچو گردون فارغیم
وز تغیر همچو دریا ایمنیم
چون گذر کردیم از بالا و پست ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۷
... مفرح از لب میگونت جویم
چو دریا گشت چشم من ز شوقت
چگونه لؤلؤ مکنونت جویم ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۰
... از رهی دزدیده یعنی راه جان
گفت صد دریا ز خون دل بیار
تا در آشامم که مستم این زمان ...
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۹
عشق چیست از خویش بیرون آمدن
غرقه در دریای پر خون آمدن
گر بدین دریا فرو خواهی شدن
نیست هرگز روی بیرون آمدن ...
... پا و سر افکنده چون نون آمدن
سرنگون رفتن درین دریای ژرف
پس نهان چون در مکنون آمدن ...