گنجور

 
عطار

در ره او بی سر و پا می‌روم

بی تبرا و تولا می‌روم

ایمن از توحید و از شرک آمدم

فارغ از امروز و فردا می‌روم

نه من و نه ما شناسم ذره‌ای

زانکه دایم بی من و ما می‌روم

سالک مطلق شدم چون آفتاب

لاجرم از سایه تنها می‌روم

مرغ عشقم هر زمانی صد جهان

بی پر و بی بال زیبا می‌روم

چون همه دانم ولیکن هیچ دان

لاجرم نادان و دانا می‌روم

قطره‌ای بودم ز دریا آمده

این زمان با قعر دریا می‌روم

در دلم تا عشق قدس آرام یافت

من ز دل با جان شیدا می‌روم

شرح عشق او بگویم با تو راست

گرچه من گنگم که گویا می‌روم

بارگاهی زد ز آدم عشق او

گفت بر یک جا به صد جا می‌روم

زو بپرسیدند کاخر تا کجا

گفت روزی در به صحرا می‌روم

چون هویت از بطون در پرده بود

در هویت بس هویدا می‌روم

گرچه نه پنهانم و نه آشکار

هم نهان هم آشکارا می‌روم

گر هویدا خواهیم پنهان شوم

ور نهان جوییم پیدا می‌روم

نه چنینم نه چنان نه هردوم

بل کزین هر دو مبرا می‌روم

چون فرید از خویش یکتا می‌رود

هم به سر من فرد و یکتا می‌روم