گنجور

 
عطار

چون نیاید سر عشقت در بیان

همچو طفلان مهر دارم بر زبان

چون عبارت محرم عشق تو نیست

چون دهد نامحرم از پیشان نشان

آنک ازو سگ می‌کند پهلو تهی

دوستکانی چون خورد با پهلوان

چون زبان در عشق تو بر هیچ نیست

لب فرو بستم قلم کردم زبان

همچو مرغ نیم بسمل در رهت

در میان خاک و خون گشتم نهان

دور از تو جان ز من گیرد کنار

گر مرا بیرون نیاری زین میان

دوش عشق تو درآمد نیم شب

از رهی دزدیده یعنی راه جان

گفت صد دریا ز خون دل بیار

تا در آشامم که مستم این زمان

مرغ دل آوارهٔ دیرینه بود

باز یافت از عشق حالی آشیان

در پرید و عشق را در بر گرفت

عقل و جان را کارد آمد به استخوان

عقل فانی گشت و جان معدوم شد

عشق و دل ماندند با هم جاودان

عشق با دل گشت و دل با عشق شد

زین عجب‌تر قصه نبود در جهان

دیدن و دانستن اینجا باطل است

بودن آن کار نه علم و بیان

چون بباشی فانی مطلق ز خویش

هست مطلق گردی اندر لامکان

جان و جانان هر دو نتوان یافتن

گر همی جانانت باید جان‌فشان

تا کی ای عطار گویی راز عشق

راز می‌گویی طلب کن رازدان