گنجور

 
عطار

بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمی‌دانم

که شادی در همه عالم ازین خوشتر نمی‌دانم

گر از عشقت برون آیم به ما و من فرو نایم

ولیکن ما و من گفتن به عشقت در نمی‌دانم

ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر

چنان بی پا و سر گشتم که پای از سر نمی‌دانم

به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو

کنون عاجز فرو ماندم رهی دیگر نمی‌دانم

به هشیاری می از ساغر جدا کردن توانستم

کنون از غایت مستی می از ساغر نمی‌دانم

به مسجد بتگر از بت باز می‌دانستم و اکنون

درین خمخانهٔ رندان بت از بتگر نمی‌دانم

چو شد محرم ز یک دریا همه نامی که دانستم

درین دریای بی نامی دو نام‌آور نمی‌دانم

یکی را چون نمی‌دانم سه چون دانم که از مستی

یکی راه و یکی رهرو یکی رهبر نمی‌دانم

کسی کاندر نمکسار اوفتد گم گردد اندر وی

من این دریای پر شور از نمک کمتر نمی‌دانم

دل عطار انگشتی سیه رو بود و این ساعت

ز برق عشق آن دلبر به جز اخگر نمی‌دانم

 
 
 
غزل شمارهٔ ۵۵۲ به خوانش فاطمه زندی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
شاه نعمت‌الله ولی

چنان سرمست و شیدایم که پا از سر نمی‌دانم

دل از دلبر نمی‌یابم می از ساغر نمی‌دانم

برو ای عقل سرگردان ز جان من چه می‌جویی

که من سرمست و حیرانم به جز دلبر نمی‌دانم

شدم از ساحل صورت به سوی بحر معنی باز

[...]

فیاض لاهیجی

ز بس سرگرم شوقم پای کم از سر نمی‌دانم

مغیلان بهر راحت بهتر از بستر نمی‌دانم

مسبّب کاردار و گردش ایام اسبابست

رخ آئینه را ممنون خاکستر نمی‌دانم

مرا این رتبه بس در فضل معراج ترقی‌ها

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه