گنجور

 
۱۴۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۴۰

 

... خروش آمد و ناله کرنای

سر سندیان بود بنداه نام

سواری سرافراز با رای و کام ...

... زن و کودک خرد و برنا و پیر

سوی نیمروز آمد از راه بست

همه روی گیتی ز دشمن بشست ...

... رسیدند با هدیه و با نثار

سکندر بپرسید و بنواختشان

بر تخت نزدیک بنشاختشان

برو آفرین کرد شاه یمن ...

فردوسی
 
۱۴۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اشکانیان » بخش ۱۳

 

... هم انگه درفشی برآورد شب

که بنشاند آن جنگ و جوش و جلب

یکی آتشی دید بر سوی کوه ...

... شب تیره خفتان به سر بر کشید

ز خفتان شایسته بد بسترش

به بالین نهاد آن کیی مغفرش ...

فردوسی
 
۱۴۳

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اشکانیان » بخش ۱۸

 

... ز تنگی که بد اندر آن رزمگاه

ز بهر خورشها برو بسته راه

ز جهرم بیامد به ایوان شاه ...

... تو داری بزرگی و گیهان تراست

همه بندگانیم و فرمان تراست

بفرمود تا خوان بیاراستند ...

فردوسی
 
۱۴۴

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اردشیر » بخش ۱

 

به بغداد بنشست بر تخت عاج

به سر برنهاد آن دلفروز تاج

کمر بسته و گرز شاهان به دست

بیاراسته جایگاه نشست ...

... بخسپد کسی دل پر از آرزوی

گر از بنده گر مردم نیک خوی

گشادست بر هرکس این بارگاه ...

فردوسی
 
۱۴۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اردشیر » بخش ۲

 

... شده شادمان مرد برنا و پیر

که بنوشت بیدادی اردوان

ز داد وی آبادتر شد جهان ...

... به رنج و بلا گشته همداستان

دو در بند و زندان شاه اردشیر

پدر کشته و زنده خسته به تیر ...

... به کردار آتش رخش برفروخت

ز اندوه بستد گرانمایه زهر

بدان بد که بردارد از کام بهر ...

فردوسی
 
۱۴۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اردشیر » بخش ۴

 

... بیاورد آن حقه گنجور اوی

سپرد آنک بستد ز دستور اوی

بدو گفت شاه اندرین حقه چیست

نهاده برین بند بر مهر کیست

بدو گفت کان خون گرم منست

بریده ز بن پاک شرم منست

سپردی مرا دختر اردوان ...

فردوسی
 
۱۴۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اردشیر » بخش ۷

 

... که باشند با من پرستنده مرد

کزین چاه بی بن کشند آب سرد

ز برنا کنیزک بپیچید روی

بشد دور و بنشست بر پیش جوی

پرستنده ای را بفرمود شاه ...

... تو گشتی پر از رنج و فریادخواه

بیامد رسن بستد از پیشکار

شد آن کار دشوار بر شاه خوار ...

فردوسی
 
۱۴۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اردشیر » بخش ۱۱

 

... چهارم چنان دان که بیم گناه

فزون باشد از بند و زندان شاه

به پنجم سخن مردم زشت گوی ...

... بود بر دل هرکسی ارجمند

که یابند ازو ایمنی از گزند

زمانی میاسای ز آموختن ...

... به فرمان او تازه گردد سپهر

دلت بسته داری به پیمان اوی

روان را نپیچی ز فرمان اوی ...

فردوسی
 
۱۴۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اردشیر » بخش ۱۲

 

چو بر تخت بنشست شاه اردشیر

بشد پیش گاهش یکی مرد پیر ...

... که داند صفت کردن از داد تو

که داد و بزرگیست بنیاد تو

همان آفرین در فزایش کنیم ...

... مبادا که پیمان تو بشکنیم

تو بستی ره بدسگالان ما

ز هند و ز چین و همالان ما ...

... توی خلعت ایزدی بخت را

کلاه و کمر بستن و تخت را

بماناد این شاه با مهر و داد ...

فردوسی
 
۱۵۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اردشیر » بخش ۱۴

 

... چه گفت آن سخن گوی با آفرین

که چون بنگری مغز دادست دین

سر تخت شاهی بپیچد سه کار ...

... برآشوبی و سر سبک خواندت

خردمند گر پیش بنشاندت

تو عیب کسان هیچ گونه مجوی ...

... چنین مرد گر باشدت رهنمای

چو خواهی که بستایدت پارسا

بنه خشم و کین چون شوی پادشا

هوا چونک بر تخت حشمت نشست ...

... چو دشمن بترسد شود چاپلوس

تو لشکر بیارای و بربند کوس

به جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ ...

... نبینی به دلش اندرون کاستی

ازو باژ بستان و کینه مجوی

چنین دار نزدیک او آب روی ...

... ببالند با کیش آهرمنی

گشاده شود هرچ ما بسته ایم

بیالاید آن دین که ما شسته ایم ...

... پدر بر پدر شهریارست و شاه

بنازد بدو گنبد هور و ماه

بماناد تا جاودان نام اوی ...

... ز بدها ورا بخت جوشن شدست

بنازد بدو مردم پارسا

هم انکس که شد بر زمین پادشا ...

فردوسی
 
۱۵۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شاپور ذوالاکتاف » بخش ۱

 

... بیامد به کرسی زرین نشست

میان پیش او بندگی را ببست

جهان را همی داشت با داد و رای ...

... کنون مرد بازاری و چاره جوی

ز کلبه سوی خانه بنهاد روی

چو بر دجله بر یکدگر بگذرند ...

... بهشتم شد آیین تخت و کلاه

تو گفتی کمر بست بهرامشاه

تن خویش را از در فخر کرد ...

فردوسی
 
۱۵۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شاپور ذوالاکتاف » بخش ۴

 

ز خاور چو خورشید بنمود تاج

گل زرد شد بر زمین رنگ ساج

ز گنجور دستور بستد کلید

خورش خانه و خمهای نبید ...

... بدان تا بخسپند و گردند مست

بدو گفت ساقی که من بنده ام

به فرمان تو در جهان زنده ام ...

... بیامد برهنه دوان ناگزیر

به چنگ وی آمد حصار و بنه

گرفتار شد مردم بدتنه

ببود آن شب و بامداد پگاه

چو خورشید بنمود زرین کلاه

یکی تخت پیروزه اندر حصار ...

... برین نیز بگذشت چندی سپهر

وزان پس دگرگونه بنمود چهر

فردوسی
 
۱۵۳

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شاپور ذوالاکتاف » بخش ۵

 

... ز دهقان بسی آفرین یافت نیز

سپیده برآمد بنه برنهاد

سوی خانه قیصر آمد چو باد ...

... که شاپور نرسی توی ای شگفت

به جای زنان برد و دستش ببست

به مردی ز دام بلا کس نجست ...

... کسی را کجا نیست قیصر نژاد

زن قیصر آن خانه را در ببست

به ایوان دگر جای بودش نشست ...

... کلید در خانه او را سپرد

به چرم اندرون بسته شاپور گرد

همان روز ازان مرز لشکر براند

ورا بسته در پوست آنجا بماند

چو قیصر به نزدیک ایران رسید ...

فردوسی
 
۱۵۴

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شاپور ذوالاکتاف » بخش ۷

 

... بزرگان جوینده از جشن بهر

کنیزک سوی چاره بنهاد روی

چنانچون بود مردم چاره جوی ...

... یک مرد ایرانیم راه جوی

گریزان بدین مرز بنهاده روی

پر از دردم از قیصر و لشکرش ...

... همی رنگ عاج آید از روی تو

بخندید شاپور و بستد نبید

یکی باد سرد از جگر برکشید ...

فردوسی
 
۱۵۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شاپور ذوالاکتاف » بخش ۸

 

... گل و مشک و می خواست و آمد دمان

جهاندار بنهاد بر گل نگین

بدان باغبان داد و کرد آفرین ...

... چو نزدیک درگاه موبد رسید

پراگنده گردان و در بسته دید

به آواز زان بارگه بار خواست ...

... چو آمد به نزدیک موبد فراز

بدو مهر بنمود و بردش نماز

چو موبد نگه کرد و آن مهره دید ...

فردوسی
 
۱۵۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شاپور ذوالاکتاف » بخش ۱۴

 

... بگسترده زر کهن بیختند

ببخشود و شاپور و بنواختشان

به خوبی بر اندازه بنشاختشان

برانوش را گفت کز شهر روم ...

... کجا روم را زو نیاید کمی

ازان پس گسی کرد و بنواختشان

سر از نامداران برافراختشان ...

... بکشتند زیشان فراوان سران

نهادند بر زنده بند گران

همه خواستند آن زمان زینهار ...

... بداد و گسی کردش آراسته

همی بود قیصر به زندان و بند

به زاری و خواری و زخم کمند ...

... همی بود یک چند لب پر ز باد

سرانجام در بند و زندان بمرد

کلاه کیی دیگری را سپرد ...

... بر و بوم او یکسر او را بدی

سر سال نو خلعتی بستدی

یکی شارستان کرد دیگر به شام ...

فردوسی
 
۱۵۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شاپور ذوالاکتاف » بخش ۱۶

 

... همان باگهر در پرستان خویش

ندارد در گنج را بسته سخت

همی بارد از شاخ بار درخت ...

... برادر چو بشنید چندی گریست

چو اندرز بنوشت سالی بزیست

برفت و بماند این سخن یادگار ...

فردوسی
 
۱۵۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اردشیر نکوکار » پادشاهی اردشیر نکوکار

 

چو بنشست بر گاه شاه اردشیر

بیاراست آن تخت شاپور پیر

کمر بست و ایرانیان را بخواند

بر پایه تخت زرین نشاند ...

فردوسی
 
۱۵۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد بزه‌گر » بخش ۹

 

... بگردی به زاری بران گرم خاک

بگویی که من بنده ناتوان

زده دام سوگند پیش روان ...

... که ننهاد دست از پس و پای پیش

ز شاه جهاندار بستد لگام

به زین بر نهادن همان گشت رام ...

... نجنبید بر جای تازان نهنگ

پس پای او شد که بنددش دم

خروشان شد آن باره سنگ سم ...

فردوسی
 
۱۶۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد بزه‌گر » بخش ۱۶

 

... گنه کرده را پند پیش آوریم

چو دیگر کند بند پیش آوریم

سپه را به هنگام روزی دهیم ...

... به دوریش بخشم نیارم به گنج

نبندم دل اندر سرای سپنج

همه رای با کاردانان زنیم ...

... ز دستور پرسیم یکسر سخن

چو کاری نو افگند خواهم ز بن

کسی کو همی داد خواهد ز من ...

... به شاهی برو خواندند آفرین

همه زیر سوگند و بند وییم

که گوید که اندر گزند وییم ...

... ببردی سه بینادل از بخردان

همو شاه بر گاه بنشاندی

بدان تاج بر آفرین خواندی ...

... دو شیر ژیان داشت گستهم گرد

به زنجیر بسته به موبد سپرد

ببردند شیران جنگی کشان

کشنده شد از بیم چون بیهشان

ببستند بر پایه تخت عاج

نهادند بر گوشه عاج تاج ...

فردوسی
 
 
۱
۶
۷
۸
۹
۱۰
۵۵۱