گنجور

 
فردوسی

بدان جایگه شاه ماهی بماند

پس‌انگه بجنبید و لشکر براند

ازان سبز دریا چو گشتند باز

بیابان گرفتند و راه دراز

چو منزل به منزل به حلوان رسید

یکی مایه‌ور باره و شهر دید

به پیش آمدندش بزرگان شهر

کسی کش ز نام و خرد بود بهر

برفتند با هدیه و با نثار

ز حلوان سران تا در شهریار

سکندر سبک پرسش اندر گرفت

که ایدر چه بینید چیزی شگفت

بدو گفت گوینده کای شهریار

ندانیم چیزی که آید به کار

برین مرز درویشی و رنج هست

کزین بگذری باد ماند به دست

چو گفتار گوینده بشنید شاه

ز حلوان سوی سند شد با سپاه

پذیره شدندش سواران سند

همان جنگ را یاور آمد ز هند

هرانکس که از فور دل خسته بود

به خون ریختن دستها شسته بود

بردند پیلان و هندی درای

خروش آمد و نالهٔ کرنای

سر سندیان بود بنداه نام

سواری سرافراز با رای و کام

یکی رزمشان کرده شد همگروه

زمین شد ز افگنده بر سان کوه

شب آمد بران دشت سندی نماند

سکندر سپاه از پس‌اندر براند

به دست آمدش پیل هشتاد و پنج

همان تاج زرین و شمشیر و گنج

زن و کودک و پیر مردان به راه

برفتند گریان به نزدیک شاه

که ای شاه بیدار با رای و هوش

مشور این بر و بوم و بر بد مکوش

که فرجام هم روز تو بگذرد

خنک آنک گیتی به بد نسپرد

سکندر بریشان نیاورد مهر

بران خستگان هیچ ننمود چهر

گرفتند زیشان فراوان اسیر

زن و کودک خرد و برنا و پیر

سوی نیمروز آمد از راه بست

همه روی گیتی ز دشمن بشست

وزان جایگه شد به سوی یمن

جهاندار و با نامدار انجمن

چو بشنید شاه یمن با مهان

بیامد بر شهریار جهان

بسی هدیه‌ها کز یمن برگزید

بهاگیر و زیبا چنانچون سزید

ده اشتر ز برد یمن بار کرد

دگر پنج را بار دینار کرد

دگر ده شتر بار کرد از درم

چو باشد درم دل نباشد به غم

دگر سلهٔ زعفران بد هزار

ز دیبا و هرجامهٔ بی‌شمار

زبرجد یکی جام بودش به گنج

همان در ناسفته هفتاد و پنج

یکی جام دیگر بدش لاژورد

نهاد اندرو شست یاقوت زرد

ز یاقوت سرخ از برش ده نگین

به فرمانبران داد و کرد آفرین

به پیش سراپردهٔ شهریار

رسیدند با هدیه و با نثار

سکندر بپرسید و بنواختشان

بر تخت نزدیک بنشاختشان

برو آفرین کرد شاه یمن

که پیروزگر باش بر انجمن

به تو شادم ار باشی ایدر دو ماه

برآساید از راه شاه و سپاه

سکندر برو آفرین کرد و گفت

که با تو همیشه خرد باد جفت

به شبگیر شاه یمن بازگشت

ز لشکر جهانی پر آواز گشت